لطیفه های زن و شوهر و خانواده
ترس زن
مردی
نقل کرد که: من زنی داشتم، وقتی در روزهای قحطی به خانه آمدم چون چیزی
نیاورده بودم از ترس زن، خود را به مردن زدم. زن بالای سر من آمد هر چه مرا
صدا زد جواب ندادم. دست های مرا از زمین برداشت و دید حرکت نمی کند تا
اینکه یقین کرد که من مرده ام پس دست خود را بلند کرده بر فرق من می زد و
شیون می کرد و می گفت: حالا چه وقت مردن می باشد من نان از کجا بیاورم. من
دیدم که اگر نمرده ام از ضربت او خواهم مرد، زنده شدم و از خانه فرار کردم.
***
سکته از شوق
زنی
در حال جان کندن بود، از شوهر خود پرسید: آیا وقتی بمیرم، زن دیگری خواهی
گرفت؟ گفت: خیر. من بعد از مرگ تو خواهم مرد. پرسید: از شدت علاقه به من می
میری یا خودت را خواهی کشت. گفت: هیچکدام، از شوق، سکته خواهم کرد.
***
بقا را طلب کن
فتحعلی شاه روزی میان دو تن از ملکه های خود، یکی به نام جهان و دیگری به نام حیات نشسته بود، این شعر را خواند:
نشسته ام میان دو دلبر و دو عالم
که را به مهر ببندم در این میان خجلم
جهان گفت: تو پادشاه جهانی، جهان تو را باید.
حیات گفت: اگر حیات نباشد جهان چه کار آید.
یکی دیگر از زنان حرمسرا که در پشت پرده، جریان را شنید و نام او بقا بود، گفت:
حیات و جهان هردوشان بی وفا است
بقا را طلب کن که آخر بقاست
***
مرد چهار زنه
شخصی
چهار زن داشت وقتی بیمار شد خواستند او را از بالای بام به زیر آورند. دو
زن دو دست او را و دو زن دو پای او را گرفتند و از پله های بام به زیر می
آوردند و آن مرد سر خود را حرکت می داد و زیر زبان چیزی می گفت، زن ها از
او پرسیدند که چرا سر خود را حرکت می دهی و با خود چه می گویی؟ گفت: فکر می
کنم که اگر خوب شوم انشاءالله یک زن دیگر بگیرم و او هم هر وقت ناخوش شوم
سر مرا بگیرد که به زمین نخورد. پس چون زنها این سخن را شنیدند همه متغیر
شدند به یکباره همه دست از وی برداشتند و آن بیمار از پله های بام افتاد و
سر و پای او شکست و وفات نمود، زنها گفتند: چه خوب شد مُردی تا زن دیگری
نگیری.
***
یک بام و دو هوا
زنی پسر و دختری
داشت پسر را زن داد و دختر را شوهر، وقتی بالای بام آمد به سر رختخواب پسر
و عروس رفت دید به هم چسبیده اند گفت: هوای به این گرمی هلاک می شوید آن
دو را از یکدیگر جدا کرد و از آنجا گذشت، به سر رختخواب پسر و داماد آمد
اما دید که از هم جدا خوابیده اند گفت: آخر که این طریق خوابیده اید سردتان
خواهد شد پس آن دو را به هم چسبانید، عروس که ملاحظه مطلب را کرد گفت:
«قربان شوم خدا را یک بام و دو هوا را» چگونه است که هوا برای پسر و عروس
گرم است و برای دختر و داماد سرد.
***
زن قربانی
تاجری
بود که دو زن داشت یکی پیر و دیگری جوان. هر وقت از سفر می آمد آن زن پیر
او را به اتاق خود می برد، تاجر از این معنی بسیار دلگیر بود، وقتی از سفر
آمد چون داخل خانه شد با شمشیر کشیده داخل شد. زن پیر به عادت سابق پیش آمد
و پرسید که چرا شمشیر کشیده ای؟ گفت: من در دریا نزدیک بود غرق شوم نذر
کردم که اگر نجات یافتم هر کدام از زنهای من پیش من آیند او را قربانی کنم
حال باید تو را قربانی کنم. گفت: من زن قدیم توام آن زنت را قربانی کن،
گوسفند پیر قربانی مکن. پس آن زن را طلبید و دست و پای او بست، زن پیر گفت:
من نمی توانم ببینم او را در پیش چشم من قربانی کنی، تاجر غنیمت شمرد پس
آن زن را به اتاق خلوت برد، زن پیر دید که طول کشید و خبری از آنها نشد از
پشت در نگاه کرد و دید که تاجر و زن خلوت کرده اند، لذا در را شکست و فریاد
کرد که اگر این قربانی را نذر کرده بودی چرا اول به من نگفتی تا از این
سعادت عظمی محروم نمانم؟
***
عکس هوو در آینه
کشاورزی
با پسرانش در مزرعه ای مشغول درو کردن گندم بود. یکی از پسران او آینه ای
پیدا کرد و آن را به پدر داد. پدر آن را شست و در آن نگاه کرد و گفت: این
عکس پدر مرحوم من است و آن آینه را به عنوان یادگاری نگه داشت. او هر روز
به طور مخفیانه آینه را برمی داشت و در آن نگاه می کرد.
روزی همسرش
به شوهر شک برد و گفت نکند رازی است که از من پنهان می دارد. صبح که شوهر
به سرکار رفت، آینه را با احتیاط برداشت و در آن نگاه کرد همین که قیافه
خود را در آن دید گفت: ای وای این که عکس یک زن است، نکند او یک همسر دیگر
گرفته و از من پنهان می دارد! من می دانم با او چه کار کنم.
کشاورز
وقتی ظهر به خانه برگشت، زن خود را بسیار عصبانی دید و پرسید: چه شده است؟
گفت: وقتی یک زن دیگر گرفته ای می خواهی من ناراحت نباشم! کشاورز گفت: نه،
من زن نگرفته ام، این عکس پدر خدابیامرز منه. بالاخره سر و صدا بالا گرفت و
به گوش همسایه ها رسید. یکی از زن ها آمد که میانجی گری کند. پس از بازگو
کردن ماجرا، آینه را به او نشان دادند تا قضاوت کند، به او گفتند: این را
ببین و قضاوت کن. او وقتی نگاه کرد، گفت: این عکس یک زن است و نه پدر مرحوم
کشاورز، در پایان، زن و شوهر از هم جدا شدند و زن همسایه آینه را با خود
برد.
***
طلاق مادر بچه ها
گفته اند که
سبزواری و شیرازی و قزوینی به حج رفتند. چون از مناسک فارغ شدند سبزواری
گفت: من به شکرانه این عمل «مبارک» را آزاد کردم، شیرازی گفت: من «سعادت»
را آزاد کردم، قزوینی گفت: من نه مبارک دارم و نه سعادت، مادر بچه ها را
طلاق دادم و آزاد نمودم.
***
تعریف دو زنی
مردی
تعریف دو زنی را کرد شخصی به هوس افتاد زنی دیگر خواست، دید که بسیار بد
می گذرد و همیشه گرفتار نزاع است به نزد مرد آمد و گفت: به سخن تو زن دیگر
گرفتم و کار من پریشان شده است، گفت: خدا پدرت را بیامرزد من که دو زن دارم
یکی از آنها در اصفهان است و دیگری در شیراز و من خود الحال در تهرانم؛
لذا بر من خوش می گذرد و تو می خواهی که در یک ولایت دو زن داشته باشی و
خود هم در آن ولایت باشی، محال است.
***
تشویق به دو زنی
شخصی
که خودش دو زن داشت از دو زنی تعریف کرد، که چقدر خوب است شخص دو زن داشته
باشد. مردی هوس کرد با آنکه یک زن داشت زنی دیگر گرفت چون شب شد به در
اطاق تازه عروس آمد راهش نداد و گفت: تو که زنی داشتی دیگر چرا مرا گرفتی
برو نزد زن اولت. آن مرد به اطاق زن اولش آمد او نیز قهر کرده جوابش نداد.
اتفاقاً هوا بسیار سرد بود ناچار به مسجدی که نزدیک خانه او بود آمد در زیر
بوریایی خوابید صدای سرفه شنید، گفت: کیستی؟ گفت: فلان شخصم، معلوم شد که
این همان شخصی است که تعریف دو زن داری را می کرد، گفت: چرا به مسجد آمده
ای؟ گفتت: پس چرا تعریف می کردی؟ گفت: برای آنکه در مسجد شب تنها بودم
رفیقی می خواستم.
***
رئیس خانواده
رفیق
اولی: ما در خانه خود یک دولت کوچک تشکیل داده ایم: خانم من وزیر دارایی
است. مادر زنم وزیر جنگ است و دخترم وزیر امور داخله است.
رفیق دومی: خوب، لابد خود شما هم رئیس دولت هستید.
رفیق اولی: خیر بنده ملت هستم که باید تمام مخارج دولت را تأمین کنم.
***
فیل و مورچه در سینما
فیل
و مورچه ای با هم ازدواج کردند، یک ماه بعد از عروسی با هم به سینما
رفتند. مورچه زرنگی کرد و زود روی یک صندلی نشست، اما فیل مانده بود که چه
کند. مورچه وقتی او را با این حال دید گفت: آقا فیله ناراحت نباش، بیا روی
زانوهای من بنشین.
***
تو بهتر می فهمی یا دکتر
مردی
در حالت مرگ به سر می برد. دکتر برایش حاضر کردند. دکتر بعد از معاینه
بیمار گفت: این بیمار کارش تمام است. همسر این مرد تا این حرف را شنید،
شروع به گریه و زاری کرد. مرد بیمار گفت: من که هنوز نمرده ام، که این طور
شیون می کنی! زن گفت: تو حرف نزن، دکتر گفته تو مرده ای، تو بهتر می فهمی
یا دکتر؟
***
نشانه مرگ
روزی مردی از زنش پرسید: وقتی که آدم بمیرد چگونه معلوم می شود که مرده است؟ زنش جواب داد علامت آن این است که دست و پایش سرد شود.
پس
از چند روز شوهر برای آوردن هیزم به جنگل رفت و چون هوا بسیار سرد بود،
پایش یخ کرد و سخن زن را به خاطر آورد، با خود اندیشید که مرده است، در
همین حال خود را به زمین انداخته چون مردگان دراز کشید. اتفاقاً یک دسته
گرگ رسیده، الاغ او را دریده و شروع به خوردن کردند. مرد آهسته سر را بلند
کرد و گفت: اگر نمرده بودم به شما می فهماندم که خوردن الاغ من چه نتایجی
دارد.
***
گفتگوی دزد و صاحبخانه
شبی دزدی
به خانه ای رفت، صاحب خانه به محض دیدن او از ترس داخل گنجه شد و در را به
روی خود بست. دزد همه جای خانه را گشت و چون چیزی پیدا نکرد با خود گفت:
شاید اشیاء گرانبها را در گنجه گذاشته اند. به دنبال این تفکر به طرف گنجه
رفت و در آن را با هزاران زحمت از جا کند، ولی ناگهان چشمش به صاحبخانه
افتاد و با ترس گفت: شما اینجا چه کار می کنید؟! صاحبخانه جواب داد: چون
دیدم چیزی قابل شما باشد در خانه پیدا نمی شود، از فرط خجالت، خودم را در
اینجا پنهان کردم!
***
نان بی خورش
نقل شده
است که مردی قدری پنیر گرفته و در شیشه کرد، چون اطفال او می خواستند نان
بخورند؛ می گفت نان خود را به شیشه بمالید و بخورید تا پنیر تمام نشوید.
وقتی آن مرد در آنجا نبود و شیشه را در «پس اتاق» گذاشته و درب آن را قفل
کرده بود اطفال نان خود را به آن قفل می مالیدند و می خوردند که ناگهان پدر
رسید و چون این حالت را مشاهده کرده به خشم آمد و چند سیلی بر آنها زد و
گفت که شما نمی توانید که یک دفعه نان بی خورش بخورید.
***
مرد سه زنه
پیری پیش طبیبی رفت، گفت: سه زن دارم، پیوسته گرده و مثانه و کمرگاهم درد می کند چه بخورم تا نیک شوم؟ گفت: «معجون نُه طلاق!»
***
طلاق زن به خاطر انفاق
شخص
مالدار و بخیلی زنش را برای آنکه نصف نانی به فقرا داده بود طلاق داد، پس
از چندی آن زن، شوهری دیگر کرد وقتی با او غذا می خورد سائلی به در خانه او
آمد. زن، نانی برای او آورد دید که سائل همان شوهر اول اوست و به واسطه
بخل همه مال او تمام شده است، مطلب را به شوهر خود گفت، پس شوهر دوم گفت:
من همان سائلی هستم که به در خانه شماها آمدم و خداوند مرا به سبب طبع سخی،
غنی گردانید.
***
گفتم یخ، تا گربه نفهمد
شخصی
گوشت در کیسه گذاشت و به خانه آورد و به زن خود گفت: این یخ را بردار، زن
به گمان یخ پی کار خود رفت گربه آمد و گوشت را خورد، شوهر شب به خانه آمد
گوشتی ندید، گفت: ای زن گوشت را چه کردی؟ چرا نپختی؟ زن گفت: گوشت نیاوردی
تا بپذم، و آن شخص گفت: در کیسه بود، گفت: تو گفتی یخ است، گفت: من اینطور
گفتم که گربه نفهمد.
***
جواب زیرکانه مرد دو زنه
شخصی
دو زن داشت. روزی هر دو نزد او آمدند و پرسیدند: کدام یک از ما را بیشتر
دوست داری؟ مردی که خیلی سعی داشت هر دوی آنها را راضی نگاه دارد اصرار کرد
که هر دو را بیش از اندازه دوست دارد ولی آنها راضی نمی شدند و سؤال خود
را تکرار می کردند. بالاخره زن کوچکش پرسید: مثلاً اگر دو نفر ما با تو
سوار قایق باشیم و قایق برگشته در رودخانه غرق شود برای خلاصی کدام یک از
ما، اقدام می کنی؟ مرد هر چه سعی کرد جوابی پیدا نکرد، بالاخره رو به زن
قدیمش کرد و گفت: گمان دارم شما قدری شنا کردن بلد باشید.!
***
شرط طلاق
یک
مرد جوان وارد دفتر ازدواج و طلاق شده به سر دفتر گفت: می خواهم بپرسم
شرایط طلاق دادن چیست؟ سر دفتر جواب داد: تنها شرطش این است که زن گرفته
باشی.
***
همسر نازک نارنجی
جوانی نزد عالمی
آمد و گفت: زن جمیله ای دارم که خیلی مورد علاقه من است ولی نازک نارنجی
است و طاقت خمیر کردن و نان پختن ندارد و زنی پیدا کرده ام که این کارها از
دست او برمی آید، اما خویشانش می گویند تا زن اولی را طلاق ندهی ما این زن
را به تو نمی دهیم. اکنون از تو التماس دارم مرا ترفندی بیاموزی که آن زن
را بگیرم و زن نازک نارنجی من طلاق داده نشود.
عالم گفت: زنت را به گورستان بفرست و بگو به غیر از آن زن که در گورستان است زن دیگری ندارم.
خویشاوندان زن گمان کردند که زن مرده ای در گورستان دارد و همان زن را به نکاح او درآوردند.
***
آشتی دادن همسران
گویند
بین اعمش و همسرش کدورتی واقع شد. به یکی از دوستانش گفت: بین من و همسرم
آشتی ده و سخن بگو تا از من راضی شود. آن دوست پیش اعمش، زن را مخاطب ساخت و
گفت: ای زن، اعمش مردی است بزرگ. بی میل و بی زار نشو از وی به سبب کوری
چشمش و باریکی ساق پایش و ضعف زانویش و بوی زیر بغلش و سرخی کف دست و پایش
. . . اعمش گفت: خدا تو را ذلیل کند، آن قدر از عیب های من شمردی که همسر
من آنها را نمی دانست.
***
مراحل ازدواج
برخی
گفته اند ازدواج سه دوره دارد: در شش ماه اول مرد می گوید، زن می شنود. در
شش ماه دوم زن می گوید و مرد می شنود. در دوره سوم، هر دو با هم می گویند و
همسایه ها می شنوند!
***
لامپ اضافه خاموش
واعظی
درباره تعداد زوجات سخن می گفت: هر کس یک زن بگیرد، روز قیامت یک لامپ
برایش روشن خواهد شد و هر کس دو زن بگیرد دو لامپ و هر کس سه زن بگیرد سه
لامپ و همین طور بالا می رفت که ناگهان چشمش به زن خود که در میان جمعیت
نشسته بود افتاد، و بلافاصله گفت: هرگز نشه فراموش لامپ اضافه خاموش.
***
برداشت نابجا
فردی
برای زن جوانش که به عمر خود آینه ندیده بود آینه ای خرید. زن بی چاره
همین که صورت خود را در آینه دید تصور کرد شوهرش زن جدیدی به خانه آورده،
شکایت به مادر خود برد و آینه را به او داد. پیرزن نیز که هرگز آینه ندیده
بود، چون صورت زشت و پرچین و چروک خود را در آینه دید، در مقام دلداری دختر
برآمد و گفت: عزیزم غصه نخور، طوری نیست. این عجوزه پیر کفتار که من در
آینه دیدم هیچ وقت نمی تواند جای تو را در دل شوهرت بگیرد.
***
همسرم پایم را شکست
واعظی
بر منبر از مردم خواست هر کس از دست همسر خود ناراضی است بایستد. همه
ایستادند جز یک نفر. واعظ خوشحال شد و گفت: جای شکر باقی است که بالاخره در
میان این همه مرد یک نفر پیدا شد که از دست زن خود راضی باشد.
در همین حال، آن که نشسته بود فریاد برآورد که: من نیز می خواهم بایستم، اما نمی توانم، چرا که همسرم پایم را شکسته است.
***
دختر خانم
زن
برای خرید بیرون رفته بود که برگشت با خوش حالی رو به شوهرش کرد و گفت: یک
چیز جالب امروز برایم اتفاق افتاد. شوهر پرسید: چه چیزی اتفاق افتاد؟ گفت:
صبح که از خانه بیرون رفتم، مردی مرا «دختر خانم» خطاب کرد. شوهر گفت:
معلوم می شود آن مردِ فهمیده ای بوده است، چون باور ندارد مردی پیدا شده
باشد که با تو ازدواج کند.
***
غسل جنابت
مردی
دو زن داشت با هر دو زن بدرفتاری می کرد. روزی برای این شخص مسافرت پیش می
آید. این دو زن در غیاب شوهر نقشه می ریزند که هیچ کدام با او خلوت نکند.
وقتی این مرد از مسافرت برگشت با برخوردهای سرد و زننده زنان مواجه شد.
مرد متوجه طرح و نقشه زنان شد، برای اینکه نقشه این دو زن را خنثی کند نصف
شب در کنار حوضی که در وسط حیاط خانه اش بود رفت و مشغول غسل جنابت شد،
زنان وقتی این ماجرا را مشاهده کردند نسبت به همدیگر بدگمان شدند به گونه
ای که این دو هوو به جان هم افتادند بعد از نبرد و نزاع زیاد برای بدست
آوردن دل شوهر مسابقه گذاشتند، در نتیجه مرد مقصود خود را در آغوش گرفت.
***
شرط ازدواج
زنی
به برناردشاو گفت: من سنم پنجاه سال است و ثروتم بیست میلیون لیره، می
خواهم با شما ازدواج کنم، آیا حاضری؟ برناردشاو گفت: اگر می توانستی ارقام
سن و ثروت را عوض کنی حاضر بودم با شما ازدواج کنم.
***
سکوت
شخصی
می گفت: یک سال است ازدواج کرده ام ولیکن تاکنون یک کلمه هم با همسرم حرف
نزده ام! پرسیدند: مگر با او مرافعه کرده ای و یا با او قهر هستی؟ گفت:
خیر، نه با او مرافعه کرده ام نه با او قهرم، بلکه من عادت ندارم وسط حرف
کسی حرف بزنم!
***
وصیت شوهر
شوهر پیری در
حال مردن بود، به زن جوان خود گفت: خواهشی که از تو دارم این است که بعد از
مردن من به آن همسایه که سال ها در عدلیه با من مرافعه نمود و مرا این همه
زحمت داد شوهر نکنی، گفت: آسوده باش که من به کس دیگر وعده داده ام.
***
دلداری زن شوهر مرده
زنی
شوهرش فوت کرد در مرگ او زیاد گریه کرد خصوصاً زمانی که می خواستند جسم
شوهرش را در قبر بگذارند در سوگ شوهر اشک های زیادی ریخت در همین زمان مردی
جلو آمد دهن خود را نزدیک گوش آن زن آورد و نجوا کنان گفت: گریه نکن من
هستم. زن به این مرد گفت: بنده خدا زودتر می گفتید تا به حال چند نفر جلوتر
از شما این گونه مرا تسلی و دلداری داده اند.
***
حرف مردم
قاضی
بغداد که فرد ثروتمندی بود، از دنیا رفت. تمام دارایی او به زن وی رسید
زنی که در عین جوانی بسیار خوشگل بود. چیزی از مردن قاضی نگذشته بود که آن
زن درصدد شوهر برآمد.
گفتند: حرف مردم را چه می کنی؟ گفت: به شما
نشان خواهم داد که حرف مردم از چه قرار است. آن وقت یک زنگوله پر سر و
صدایی برداشت و آن را به گردن خروسی که در خانه داشت آویخته خروس را رها
کرد. مردم آن خروس را با زنگ آویخته به گردن دیدند. به یکدیگر نشان داده و
اظهار تعجب می کردند و می گفتند: این زنگوله را زن قاضی که تازه شوهرش مرده
به گردن این خروس بسته است. سه روز بدین منوال گذشت، دیگر احدی اعتنا به
آن خروس نکرده و حرف مردم در این موضوع قطع شد به طوری که آن خروس را همه
کس می دید اما درباره اش صحبت نمی کرد.
***
تو را دارم همه را دارم
دختری
را تازه به شوهر داده بودند. حکایت زندگانی سابق خود را برای شوهرش نقل
نموده گفت: از جمله حیواناتی که من در خانه پدرم داشتم یک میمون بود که خوب
بازی می کرد و مرا بسیار سرگرم می نمود افسوس که مُرد!
شوهر گفت: اگر حالا هم میل داشته باشید ممکن است من هم یک میمون قشنگ برای تو بخرم؟!
گفت: نه لازم نیست حالا که تو را دارم احتیاج به میمون ندارم. تو را دارم همه را دارم.
***
زن و شوهر کر
روزی
بنّایی مشغول بالا بردن دیوار خانه ای بود. شخصی از آنجا عبور می کرد به
بنّا و شاگرد گفت: خدا قوت. بنّا چون کر بود فکر کرد این آقا می گوید دیوار
خانه را کج بالا بردید، دست از کار کشید و ناراحت به خانه برگشت با
عصبانیت تمام به همسرش گفت: ای فلان فلان شده زود چایی بیار، همسر که نیز
کر بود فکر کرد برای او پارچه ای لباسی خریده است به طرف آشپزخانه رفت تا
با دخترش درباره مدل لباس صحبت کند دختر که نیز کر بود و شوهر می خواست،
گفت: برای من فرقی نمی کند پسر دایی من باشد یا پسر عمو؟
***
شوی نابینا
نابینایی
زن گرفت. زن به او گفت: افسوس که چشم نداری تا ببینی من چقدر خوشگل و
سفیدم. گفت: تا آنجا که عقل من می رسد اگر خوشگل و سفید بودی چشم دارها تو
را گرفته و نمی گذاشتند زن نابینا شوی.
***
بچه را بشست
زنی
لباس های بچه خود را شست. مشاهده کرد که کوتاه شده است. با ناراحتی و
نگرانی به شوهر خود خبر داد. شوهر گفت: این که ناراحتی ندارد. خود بچه را
بشوی تا اندازه لباس هایش شود.
***
اشتهای تند پیرزن
پسر: ننه جون! کاچی می خوری یا می خوای شوهرت بدهم؟! مادر: خودت ببین! ننه ات دندون داره کاچی بخوره؟!
***
زن بداخلاق
مرد
صالحی گرفتار زن بداخلاق و بدسلوکی شد و از رفتار آن زن به تنگ آمد تا
بالاخره بخت آن مرد یاری کرده زن بیمار شد، مرد در بالای سر او نشسته
انتظار مرگ او را می کشید، زن گفت: ای شوهر عزیزم نمی دانم که چون من بمیرم
تو بعد از من چه خواهی کرد، مرد گفت: ای خانم اگر تو نمیری من چه خواهم
کرد؟
***
زن فضول
زنی نزد کراسین امپراطور
روم آمده شکایت از شوهر خود کرد. گفت: این مرد عقل پابرجایی ندارد و مال
خود را تلف می کند و به من هیچ اعتنایی نمی کند. زن گفت علاوه بر این از
اعلی حضرت امپراطور بدگویی می کند. امپراطور گفت: به تو چه!
***
دلیل تراشی
از
پیرمرد ثروتمندی که زن داشت پرسیدند: چرا زن نمی گیری؟ گفت پیرزن ها را
دوست ندارم. گفتند: لازم نیست پیرزن بگیری! گفت: همانطور که من پیرزن را
دوست ندارم آن جوان من را هم که پیر هستم دوست نخواهد داشت.
***
به جون دو تا بچه ام زن نگرفته ام
شخصی به دیگری رسید و پرسید: بگو ببینم نا کنون زن گرفته ای یا خیر؟ پاسخ داد: به جون دو تا بچه ام نه، زن نگرفته ام.
***
کار زیاد
گفت دکتر با زنی، کار زیاد
کرده شویت را به بیماری دچار
لااقل وقتی که اندر خانه است
هی به هر ساعت مگیر او را به کار
***
مردی که دست خالی آمد
کوری
در مدت چهل سال هر وقت به خانه می آمد یک چیزی در دستش بود، زن او پیش می
آمد و او را استقبال می کرد و آن چیز را می گرفت. تا آنکه، روزی دست خالی
آمد، زن گفت: مرده شور چشم کورت را ببرد چرا چیزی نیاوردی؟ گفت: چهل سال
است چرا این سخن را نمی گفتی؟ زن گفت: به جهت آنکه در آن مدت نظرم به دست
تو بود و امروز دیدم چیزی به دست تو نیست نظرم به چشم تو افتاد دیدم که
کوری.
***
دعای زن در حق شوهر
زنی که شوهر
اولش مرده بود شوهر دوم کرد. این شوهر او را اذیت می نمود و اغلب کتکش می
زد. شوهر روزی وارد خانه شد دید زن دست به دعا بلند کرده می گوید: خدایا!
شوهر مرا حفظ کن و او را نمیران. شوهر تعجب کرده سبب را پرسید. گفت: شوهر
اول فقط بدزبانی می کرد و شما که دومی باشید کتکم می زنید یقین دارم اگر
شما بمیرید و شوهر سوم کنم حتماً مرا خواهد کشت.
***
دزد مبارک قدم
در
زمان قدیم بازرگانی بود بسیار غنی و ثروتمند، زنی داشت بسیار جوان و زیبا.
بازرگان، این زن جوان را بسیار دوست می داشت و دلباخته او بود، ولی او از
شوهر خود گریزان بود تا بالاخره شبی دزدی به خانه بازرگان رفت و او در خواب
بود، زن از دزد ترسیده و به شوهر پناه آورد و او را محکم در کنار گرفت.
شوهر از خواب بیدار شد و گفت: (چه نعمت بزرگی نصیب من گردید؟) چون دزد را
دید گفت: «ای شیرمرد مبارک قدم، آنچه خواهی از مال بردار، حلالت کردم، چون
به برکت قدم های مبارک تو به این نعمت دست یافتم.»
***
چطور گریه نکنم
مردی
را زنی بدگِل نصیب شده بود اتفاقاً روزی آینه به دست زن افتاد خود را در
آینه دید شروع کرد به گریه کردن و با خود می گفت اگر من خوشگل بودم تا این
اندازه رنج نکشیده و از شوهرم نامهربانی نمی دیدم و به تصور اینکه شوهرش
خواب است همینطور با خودش درد دل کرد و آهسته گریه می کرد. مرد که اینها را
دید شروع کرد به های های گریه کردن. زن برخاسته گفت: مرد شما را چه می
شود؟ گفت: به حال زار خود گریه می کنم زیرا تو یک دفعه صورت خود را در آینه
دیدی مدتی است گریه می کنی و من که همیشه صورت تو را می بینم چطور به
روزگار خود گریه نکنم؟!
***
تکلیف چیست
یک
دختر بیست ساله به برنارد شاو، شاعر و فیلسوف انگلیسی پیشنهاد ازدواج داد.
برنارد شاو پرسید: برای چه می خواهی با مرد 80 ساله ای ازدواج کنی؟ دختر
گفت: برای اینکه بچه ای که از ما به دنیا می آید فضل و دانش را از تو به
ارث ببرد و زیبایی را از من به ارث ببرد و فرد نمونه ای خواهد شد. برنارد
شاو گفت: حال آمدیم زیبایی را از من به ارث برد و فضل و دانش را از تو،
تکلیف چیست؟!
***
زن عاقل
زنی را پیش حَجّاج
آوردند که به فرمان وی شوهر و کودک و برادرش را اسیر گرفته بودند. گفت:
یکی از این سه تن را برگزین. زن گفت: شوهر پیدا می شود و پسر زاده می شود،
ولی برادر را نتوان یافت و برادر را برگزید. حَجّاج گفت: به بلندی کلامش
همه را بخشید.
***
پنهان کردن تبر از ترس گربه
شخصی
تبری داشت و هر شب آن را در اتاق می گذاشت و قفل می کرد، زنش سبب را
پرسید، گفت: می ترسم آن را گربه ببرد، گفت که گربه چگونه تبر می برد، گفت:
ای ابله! گربه یک سیر پنیر را که به درهمی ارزش ندارد می برد تبری را که ده
درهم خریده ام نمی برد؟
***
زنی خوشگل و شوهر زشت
زنی
را دیدم که از همه زنها خوشگل تر و شوهری داشت از همه مردها زشت تر، به آن
زن گفتم که تو با این حسن و جمال چگونه با این مرد زشت به سر می بری، گفت:
شاید که این مرد طاعتی کرده و من هم گناهی کرده باشم و خداوند مرا برای او
جزایی و این مرد را عقوبت من قرار داده باشد.
***
احتیاج به زن
مردی
در پیری به فکر زن گرفتن افتاده بود. یکی از دوستانش ملامتش کرد که حالا
وقتی است که به فکر آخرت باشی، زن تازه گرفتن چه مناسبت دارد. مرد گفت:
بیچاره، در زمستان احتیاج به آتش، بیشتر از سایر فصول است.
به نقل از: http://www.ezdewaj.ir