¤ ازدواج مقدس ترین قراردادها محسوب می شود. (ماری آمپر)
¤ ازدواج مثل یک هندوانه است که گاهی خوب می شود و گاهی هم بسیار بد. (ضرب المثل اسپانیایی)
¤ ازدواج، زودش اشتباهی بزرگ و دیرش اشتباه بزرگتری است.(ضرب المثل فرانسوی)
¤ ازدواج مثل اجرای یک نقشه جنگی است که اگر در آن فقط یک اشتباه صورت بگیرد، جبرانش غیرممکن خواهد بود. (بورنز)
¤ ازدواجی که به خاطر پول صورت گیرد، برای پول هم از بین می رود.(رولاند)
¤ اگر کسی در انتخاب همسرش دقت نکند، دو نفر را بدبخت کرده است.(حجازی)
¤ انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نیست، ولی میتوانیم مادر شوهر و مادرزنمان را خودمان انتخاب کنیم. (خانم پرل باک)
¤ با زنی ازدواج کنید که اگر «مرد» بود، بهترین دوست شما می شد.(بردون)
¤ با همسر خود مثل یک کتاب رفتار کنید و فصل های خسته کننده او را اصلاً نخوانید. (سونی اسمارت)
¤ برای یک زندگی سعادتمندانه، مرد باید «کر» باشد و زن «لال».(سروانتس)
¤ ازدواج بیشتر از رفتن به جنگ «شجاعت» می خواهد. (کریستین)
¤ تا یک سال بعد از ازدواج، مرد و زن زشتی های یکدیگر را نمی بینند.(اسمایلز)
¤ پیش از ازدواج چشم هایتان را باز کنید و بعد ا ز ازدواج آنها را روی هم بگذارید. (فرانکلین)
¤ خانه بدون زن، گورستان است. (بالزاک)
¤ تنها علاج عشق، ازدواج است. (آرت بوخوالد)
¤ ازدواج پیوندی است که از درختی به درخت دیگر بزنند، اگر خوب گرفت هر دو «زنده» می شوند و اگر «بد» شد هر دو می میرند. ( نفیسی)
¤ شوهر «مغز» خانه است و زن «قلب» آن. (سیریوس)
¤ عشق، سپیده دم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق. (بالزاک)
¤ قبل از ازدواج درباره تربیت اطفال شش نظریه داشتم، اما حالا شش فرزند دارم و دارای هیچ نظریه ای نیستم. (لرد لوچستر)
¤ مردانی که می کوشند زن ها را درک کنند، فقط موفق می شوند با آنها ازدواج کنند. (بن بیکر)
¤ خوشحالی های واقعی بعد از ازدواج به دست می آید. (پاستور)
¤ ازدواج کنید، به هر وسیله ای که می توانید. زیرا اگر زن خوبی گیرتان آمد
بسیار خوشبخت خواهید شد و اگر گرفتار یک همسر بد شوید فیلسوف بزرگی می
شوید. (سقراط)
¤ قبل از رفتن به جنگ یکی دوبار و پیش از رفتن به خواستگاری سه بار برای خودت دعا کن. (یکی از دانشمندان لهستانی)
¤ مطیع مرد باشید تا او شما را بپرستد. (کارول بیکر)
¤ من تنها با مردی ازدواج می کنم که عتیقه شناس باشد تا هرچه پیرتر شدم، برای او عزیزتر باشم. (آگاتا کریستی)
¤ هر چه متأهلان بیشتر شوند، جنایت ها کمتر خواهد شد. (ولتر)
¤ هیچ چیز غرور مرد را به اندازه شادی همسرش بالا نمی برد، چون همیشه آن را مربوط به خودش می داند. (جانسون).
روزنامه کیهان - پنجشنبه 16 فروردین 1386
به نقل از: http://www.ezdewaj.ir
- ائمه علیهم السلام از حال ما غافل نیستند؛ اگر چه ما از آن ها غافل باشیم.
- به هر اندازه از بیانات اهل بیت علیهم السلام دور باشیم، از خود ایشان دوریم.
- سبب غیبت امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف خود ما هستیم!
- دعای تعجیل فرج، دوای دردهای ما است.
- به طور یقین دعا در امر تعجیل فرج آن حضرت، مؤثر است، اما نه لقلقه.
- نماز، اعظم مظاهر عبودیت است که در آن، توجه به حق می شود.
- گوی سبقت را نمازشب خوان ها ربودند مخفیانه!
- سجده، غایت خضوع است؛ یعنی ما هیچ و درپیش تو خاک هستیم.
- تمام نقص بشر، در اثر پیروی نفس و دوری از تعالیم و متابعت انبیا علیهم السلام است.
- هیچ کاری نیست که احتیاط در آن، پشیمانی در پی داشته باشد.
- ائمه علیهم السلام دعاها را در اختیار ما گذاشته اند تا ما را غرق در نور ببینند.
- عالم غفلت، عالم مهیا شدن برای شیاطین انس و جن است.
- اگر باب دروغ و غیبت باز شود، عصیان و طغیان دیگر هیچ حدی ندارد.
- ابتلائات برای این است که یقین پیدا کنیم.
- خود را مریض نمی دانیم، وگرنه علاج آسان است.
- هر که عمل کرد به معلومات خودش، خداوند مجهولات او را معلوم می فرماید.
- اگر راست می گوییم که قرآن، سلاح است، پس چه احتیاج به سلاح دیگر؟!
- به تجربه ثابت شده که اگر از عبادت کم نگذاریم مطالعه ای که یک ساعت وقت لازم دارد در ده دقیقه تمام می شود.
-
آداب زیارت همان است که در کتب ادعیه وارد شده است ولی کاری که باید در
این زیارت ها انجام داد این است که قلب هم باید همراه زبان باشد. آن چه
زبان می گوید، قلب هم همراهی کند. بهترین توسلات همین توسلات مأثوره است
ولی باید قلب همراه زبان باشد.
- هر طلبه امروزش باید با روز قبل فرق کند و قدمی جلو برود. مراقبت بیشتری کسب کند.
-
در حرکت معنوی انسان، شرط اول و آخر، ترک معصیت است؛ امکان ندارد کسی بدون
ترک معصیت ترقی کند و هیچ کس نمی تواند خود را بی نیاز از این شرط بداند؛
این شرط تا لحظه آخر همراه آدم است. ترک معصیت دایره وسیعی دارد مثل ترک
لبخند به انسان گناه کار یا ترک نگاه تند به انسان مطیع الهی. انسان نمی
تواند هر حرفی یا هر تهمتی را بزند و هوای نفس خود را به حساب اسلام
بگذارد، حتی باید مراقب نگاهش نیز باشد.
- یکی از اسباب محرومیت ما
بندگان این است که فکر می کنیم بعضی ذکرها برای وقت مخصوصی است، مثل قرآن
به سرگرفتن در شب قدر. در حالی که مال هر وقتی است، منتها باید جای ذکر را
پیدا کرد.
- برای شروع در سیر و سلوک، در احادیث تأمل کنید، از احادیث باب جهاد نفس «وسایل الشیعه» بخوانید و به آن عمل کنید.
مجله افق حوزه > ویژه نامه اولین سالگرد ارتحال آیت الله بهجت(قدس سره)صفحه 15
آنچه در پی می آید گفتگویی با مرحوم آیت الله سید عباس کاشانی درباره عارف بزرگ مرحوم قاضی است:
لطفاً بفرمایید که چند سال خدمت مرحوم قاضی بودید؟
آیت
الله کاشانی: حدود سه سال. چون سنم خیلی کم بود. آن موقع شاگردان آقای
قاضی 50-40 سال به بالا بودند، بعضی ها هم از خود آقا مسن تر بودند. آشنایی
من با ایشان از طریق پدرم بود، که آقای قاضی وقتی کربلا می آمدند بر پدرم
وارد می شدند. بعد مرا به شاگردی پذیرفتند.
شما در چه سنی خدمت حاج آقا رسیدید؟
آیت الله کاشانی: حدود 20 سالم بود.
ظاهراً
یکی از ملاک های مرحوم قاضی برای انتخاب شاگرد درجه اجتهاد بود و معروف
است شما در سن 18 سالگی به درجه اجتهاد رسیده بودید، همین طور است؟
آیت الله کاشانی: من در این زمینه پاسخی ندارم به شما بگویم. این سؤال را از غیر من بکنید.
آیا ممکن است درباره کلاس های اخلاق آقای قاضی توضیح بفرمایید؟
آیت
الله کاشانی: ما در نجف طلبه های 17- 16 ساله داشتیم که فاضل و مجتهد
بودند. وقتی آدم نگاهشان می کرد مجموعه کمالات و فضائل بودند و اگر از یک
شبهه کلامی، شبهه اصولی یا فقهی از آنها سوال می شد به صورت تشریحی و مفصل و
مسلط بیان می کردند؛ بعد اگر از یکی از آنها می پرسیدید که این کمالاتتان
را از چه کسی دارید، می گفت: «من فعلاً دو درس بیشتر نمی روم؛ فقه آقا
سید ابوالحسن اصفهانی و اخلاق آقا سید علی قاضی».
کلاس های
اخلاق ایشان به گونه ای بود که وقتی کسی از محضرشان استفاده می کرد و با
او روبرو می شدید، فکر می کردید که کسی است که 50 سال در علم اخلاق کار
کرده.
و من آنچه فهمیدم از فضیلت علمی و کمالات که در آقای قاضی
بود، دیدیم که نابغه روزگار بود. هر کس یک ساعت پای درس ایشان می نشست یک
دنیا معارف پیدا می کرد.
کلاس های ایشان کجا تشکیل می شد؟
آیت
الله کاشانی: در زمانی که من بودم، کلاس ها همه در منزلشان تشکیل می شد.
یک منزل محقر خرابه ای داشتند، وقتی وارد می شدیم فکر می کردیم منزل نوکر
آقاست نه خود آقا! اصلاً قالی در آن خانه دیده نمی شد.یک گلیمی پهن بود
خیلی هم خوش نقش بود، ولی با نایلون بافته شده بود و آن را هم عموی ایشان
فرستاده بود و گفته بود: «اگر شما به حق الناس معتقد هستید، من این را وقف
بیرونی شما کردم و برای شما نفرستادم». چون اخلاق آقای قاضی در این مسائل
خیلی عجیب بود.
آقای قاضی غیر از درس های حوزه اخلاق، درس های فقه و اصول هم می دادند؟
آیت
الله کاشانی: بله، درس خارج می گفتند. مصباح الفقیه که یک دوره فقه است
که تألیف «حاج میرزا آقای همدانی» بود. بیان عجیبی داشتند، الهامات غیبی
هم زیاد داشتند و خدا شاهد است که اگر کسی وارد می شد و کارهای آقای قاضی
را که من یک مقدارش را دیدم می دید، آنوقت می فهمید که ایشان با آدم های
دیگر خیلی فرق دارند.
آن زمان هیچ وسیله ای نبود که بشود کلاس ایشان را ضبط و جمع آوری کرد؟
آیت
الله کاشانی: آن موقع تازه این بلندگوها آمده بود. بعضی از کسبه از این
وسایل داشتند و دادند به طلبه ای که می رفت درس آقا که بیانات ایشان را ضبط
کند، وقتی آقای قاضی ملتفت شدند، به آن طلبه فرمودند: «با کمال شرمندگی و
اعتذار فعلاً منت بر من بگذارید و درس دیگری بروید».
حال و هوای جلساتشان چگونه بود؟
آیت
الله کاشانی: در کلاس صبحشان شاید دویست نفر پای درس ایشان می نشستند.
وقتی ایشان صحبت می کردند همه گریه می کردند. اگر بگویم تمام دویست نفر
گریه می کردند، مبالغه نکرده ام. حرف هایشان هم همان حرف های اخلاقی بود. و
عرض کنم خدمتتان، این حرف های من و بزرگ تر از من، هر چه نسبت به این
شخصیت مقدس بگویند باز صفر است.
مرحوم قاضی دلیل خاصی داشتند که معمولاً سعی می کردند شاگردانشان مجتهد باشند؟
آیت
الله کاشانی: آقای قاضی دنبال طلبه های لایقی بودند که اهل تبلیغ و ترویج
باشند، اگر چیزی بلدند به دیگران هم یاد بدهند و شاید این یکی از
دلایلشان بود.
شما «آقا سید هاشم حداد» را دیده بودید؟
آیت
الله کاشانی: بله ایشان یک دکانی داشت و نعل اسب درست می کرد. عاشق آقای
قاضی بود. می آمد و برای آقا خدمت افتخاری می کرد. و آقای قاضی به او می
گفت: «من راضی نیستم این کارها را می کنی». ایشان سید بسیار بزرگواری
بودند، فقیر هم نبودند چون کربلا بود و یک حداد در این کار. گاهی وقت ها
یک چیزهایی می خرید و می برد در خانه آقای قاضی. خادم ایشان آنها را قبول
نمی کرد. ایشان می گفتند: «ما همه برادر هستیم. خادم آقا هستیم. این ها را
ببر طوریکه آقا خبردار نشود». ولی آقای قاضی بدون اینکه به ایشان بگویند
خبردار می شد و سید هاشم را می طلبید. آقای قاضی به سید هاشم می فرمودند:
«من به تو و به همه شمایی که می آیید این جا می گویم که من هم یکی هستم
مثل شما. از کجا معلوم که شما چند نفر در کار من مبالغه نمی کنید و روز
قیامت آن "جاسم جاروکش کوچه ها" رد شود و من هنوز تو آفتاب قیامت ایستاده
باشم»؟! قاضی را باید می دیدید؛ با این حرف ها قاضی، قاضی نمی شود.
رفتار آقای قاضی با شاگردانش چطور بود؟
آیت
الله کاشانی: من آن موقع سن کمی داشتم. ولی ایشان اهل این حرف ها نبود،
بچه کم سن و سال هم که به مجلس شان می آمد از جا بلند می شدند و هر چه به
ایشان می گفتند: بچه هستند، می فرمودند: «خوب است، بگذارید این ها هم یاد
بگیرند».
آیا ممکن است درباره احوالات معنوی آقای قاضی بفرمایید؟
آیت
الله کاشانی: معنویت ایشان را با این حرف ها نمی توانم بیان کنم. آقای
بهجت هر وقت یاد آقای قاضی می افتند گریه می کنند و می فرمایند: «چه کنم که
قلمی آنقدر قدرتمند نیست که بتواند هر چه در قاضی بوده را بنویسد».
آقای
قاضی کرامات و مقامات بالایی داشتند و این جریان را بسیاری از آقایان نقل
می کنند، که یک شب آمدیم صحن دیدیم آقای قاضی ایستادند و از سرشان نوری
است که مثل آفتاب تمام صحن را روشن کرده و مشغول نماز جماعت هستند. ما
خوشحال شدیم که ایشان بالاخره قبول کردند که نماز جماعت اقامه کنند. بعد
از نماز خدمتشان رفتیم و گفتیم آقا الحمدلله. آقا خندیدند و هیچی نگفتند.
بعد که با رفقا آمدیم منزل آقای قاضی، دیدیم ایشان در همان منزلشان بودند و
مشغول اقامه نماز!
تواضع و فروتنی مرحوم قاضی را چطور می دیدید؟
آیت
الله کاشانی: مطلب زیاد است. یک بار عده ای از ایران آمدند خدمت آقا و
گفتند ما از شما مطالبی می شنویم و تقلید می کنیم. ایشان گریه کردند و با
وجود آن عظمت هایی که از ایشان گفته می شد دستشان را بلند کردند و گفتند:
«خدایا تو میدانی که من آن کسی نیستم که اینها می گویند» و بعد فرمودند:
«بروید از آسید ابوالحسن اصفهانی تقلید کنید».
یک جریان دیگری را
هم برایتان بگویم که شاید این را، اولین بار است که برای کسی می گویم. یک
بار درسشان که تمام شد، فردی بنام «آشیخ ابراهیم» را صدا کردند و به
ایشان فرمودند: «من با شما کاری دارم». ما چند نفر هم آن جا نشسته بودیم.
آقا به ایشان فرمودند: «شنیدم پریشب در منزل حاجی صادق؛ از مشاهیر و
پولدارهای نجف بود، بر منبر اسم من را آوردی؟! اگر به حرام و حلال معتقد
هستید من راضی نیستم نه بالای منبر، نه پایین منبر یک کلمه از من اسم
بیاورید».
می فرمودند: «اگر بفهمم هر کدام از این آقایان که درس
من می آیند در حق من مبالغه می کنند، حرام است، من راضی نیستم». یعنی ما
هر چه در کتاب ها می خوانیم یا از بعضی بزرگان مشاهده می کنیم باز در
برابر آنچه از این بزرگ دیدیم ضعیف و ناچیز است. ایشان وقتی صحبت می
کردند، احساس می کردیم نصف حرفهایشان را نمی زنند که مبادا حمل بر غلو و
اغراق شود.
آقای قاضی به بعضی از ارادتمندانشان می گفتند: «بینی
و بین الله، راضی نیستم درباره من مجلس درست کنید». کسانی که به ایشان
ارادت داشتند، درباره شان چیزهایی را نقل می کردند که شاید ثلث حقایق و
داشته های ایشان نبود ولی باز نهی می کردند، اجازه نمی دادند.
در این گونه مسائل به شاگردانشان هم توصیه ای می کردند؟
آیت
الله کاشانی: می فرمودند: «اگر به جایی رسیدند، کمالی یا معرفتی کسب
کردید، سعی نکنید که این را به دیگران بفهمانید. بگذارید هر کسی خودش از
طریق احساسش، بفهمد که شما چکاره اید».
آیا شما از آقای قاضی کرامتی بخاطر دارید؟
آیت
الله کاشانی: بله، یکی از علمای آن زمان بود که در فقه و اصول، دویست و
پنجاه تا سیصد نفر پای درسش می نشستند. خانم این آقا مریض شدند و روز به
روز حالشان بدتر می شد، تا این که یک روز صبح حالش از هر روز بدتر شد و از
هوش رفت و دیدند که امروز و فردا است که خانم از دنیا برود و آن اقا
سراسیمه می آید پیش آقای قاضی. من این جریان را خودم بودم. تا نشست، آقا
فرمودند: «خانم چطور است؟» گریه کرد و گفت: آقا دارد از دستم می رود. اگر
امروز ایشان بمیرند فردا هم من می میرم. این ها سی و هفت سال با هم بودند و
بچه هم نداشتند و خیلی انیس هم بودند.
آقای قاضی یکی از
مختصاتش این بود که در صورت کسی نگاه نمی کردند. و همینطور که سرشان پایین
بود تند تند دعا می خواندند و چشمشان هم بسته بود. من اینها را به چشم
خودم دیدم. بعد دستشان را بلند کردند و چشمشان را پاک کردند و سپس گفتند:
«شما بفرمائید منزل، خداوند ایشان را به شما برگرداند».
او هم
به آقای قاضی خیلی اعتقاد داشت و می دانست هر چه بگوید حق است. می رود به
خانه شان و بعد می بیند خانمش که او را صبح به سمت قبله کرده بودند و هیچ
حرفی نمی زد، حالا خوب و سر حال است و خانم به آقا می گوید: از شما ممنونم
که پیش آقای قاضی رفتید. من از دنیا رفته بودم، چند دقیقه ای بود که قالب
تهی کرده بودم. من را بردند تا آسمان چهارم. آن جا صدایی شنیدم که:
"فلانی با احترام، درخواست تمدید حیات ایشان را کرده اند" و همان موقع مرا
برگرداندند.
آیا ممکن است در مورد کتمان ایشان بفرمایید؟
آیت
الله کاشانی: من دلم می سوزد! و فقط می توانم بگویم، افسوس! خدا یک بنده
هایی دارد که به گمنامی زندگی می کنند، به گمنامی می میرند و به گمنامی
دفن می شوند. بعضی ها را می بینی مقبره ای و تشکیلاتی دارند و قاضی با آن
عظمت فقط یک سنگ! نه تشریفاتی و نه زواری ... انالله و انا الیه راجعون
...
اگر بخواهید آقای قاضی را در یک عبارت توصیف کنید چه می فرمائید؟
آیت
الله کاشانی: من لیاقت آنکه بتوانم قاضی را معرفی کنم ندارم. ایشان کسی
بود که نمونه اش را ما ندیدیم. و من بطور اجمال فقط می توانم بگویم که او
یک مرد استثنایی بود. قاضی خدایی محض بود.
ایشان یک گروه از بچّه ها و نزدیکان را سراغ داشتند که هر سال یک ماه مانده به عید می رفتند و اندازه لباس آنها را می گرفتند و نمره کفش آنها را می پرسیدند و برای آنها لباس و کفش تهیه می کردند.
حتّی یادم هست یک سال خانواده ای آمدند که خیلی بچّه داشتند.
یکی یکی اندازه بچه ها را گرفت تا برایشان کفش و لباس تهیّه کند.
من به ایشان گفتم : شما که برای اینها لباس می خرید بچّه های ما: محمّدحسن و محمّدحسین نیز هم سن این ها هستند.
پس چرا برای این ها چیزی نمی خرید؟
ایشان پاسخ داد:
این ها خودشان می دانند عید ما روزی است که یک زندانی وجود نداشته باشد.
عید روزی است که همه خوش باشند.
ایشان با خانواده هایی که شوهرهایشان زندانی بودند سر می زدند، مایحتاج آنها را می خریدند و شب ها به منزل آنها می بردند.
حتّی به منزل نمی گفتند که کجا می روند. یک روز برادرش آمد و سراغ او را از من گرفت .
گفتم : رفت بیرون . پرسید: این موقع شب کجا رفته ؟
گفتم : نمی دانم . گفت : می روم دنبالش .
وقتی رفت و برگشت دیدم خیلی در فکر فرو رفته .
بعدها گفت : می دانی آن شب علی آقا کجا رفته بود؟ گفتم : نه .
گفت : او را پیدا کردم در حالی که دیدم به درب خانه ای رفت و به خانواده فلان آقایی که در زندان بود کمک کرد.
این ماجرا مربوط به زمان شاه بود.
داستانهایی از علما/علیرضا حاتمی
«سیره در زبان عربی از ماده سیر است.
سیر به معنای رفتن و رفتار است، ولی سیره یعنی نوع و سبک رفتار»[1] وقتی
سخن از سیره امام علی ـ علیه السلام ـ می شود یعنی نوع سبک و متد رفتار آن
حضرت، رفتاری که همواره در طول زندگی آن حضرت مراعات گردیده است و به
صورت «سیره» درآمده است. اصول حاکم بر زندگی امام علی ـ علیه السلام ـ در
همه ابعاد و زمینه ها مبتنی بر قرآن و سنت پیامبر اکرم(ص) بوده است. در
زمینه اجتماعی و برخورد با جامعه نیز آن حضرت روابط خویش را بر اساس
دستورات الهی و نبوی قرار داده بود؛به اختصار نمایی از سیره اجتماعی حضرت
بیان می شود:
1. احترام به حقوق و کرامت انسانها
حضرت
علی ـ علیه السلام ـ در برخورد با مردم و جوامع انسانی دیدگاهی فراتر از
دید یک مسلمان به مسلمانی دیگر داشت. در دیدگاه او مردم از نظر اجتماعی به
دو دسته تقسیم می شدند. «دسته ای از آنها برادر دینی اند و دسته ای دیگر
در آفرینش با مسلمانان یکسانند».[2]
بر اساس همین اصل بود که آن حضرت
فردی یهودی را که در مسیر کوفه همسفر ایشان شده بود و سپس مسیرش عوض شد را
چند قدم بدرقه کردند و وقتی آن یهودی علت این کار را از حضرت پرسید، امام
ـ علیه السلام ـ فرمود: می خواهم قدری تو را همراهی کنم تا حق رفاقت را
به جا آورده باشم، زیرا پیامبر ما دستور داده است: «هر گاه دو نفر در راهی
همسفر شدند به گردن یکدیگر حق می یابند و لازم است شخص، رفیق راهش را
هنگام جدایی چند گام بدرقه کند».[3] این حرکت امام سبب شد آن فرد یهودی
مسلمان شود.[4]
2. مروت و مدارا با دوست و دشمن:
در
زندگی امیرالمؤمنین نمونه های بسیار زیادی از مروت و مدارا می توان
مشاهده کرد. یکی از این موارد مدارای حضرت با عایشه است. عایشه از مسببین
اصلی جنگ جمل بود. حضرت بعد از پیروزی بر اصحاب جمل عایشه را با همراهی
برادرش محمد بن ابی بکر به مدینه فرستاد.[5] همین رفتار حضرت سبب شد که
عایشه همواره از کرده خویش پشیمان باشد و بگوید: ای کاش سالها پیش از این
مرده بودم.[6]
با خوارج نیز حضرت در ابتدا با مدارا رفتار کرد، با
اینکه حضرت علی ـ علیه السلام ـ را کافر می دانستند، اما حضرت مزاحم آنها
نمی شد و حتی حقوق آنها را از بیت المال قطع نکرد. اما بعد از اینکه آنها
دست به انقلاب زدند و امنیت راهها را سلب کردند و غارتگری و آشوب پیشه
کردند، علی ـ علیه السلام ـ آنها را تعقیب کرد و در نهروان رو در روی آنان
قرار گرفت.[7]
3. پایبندی کامل به امور دین:
آن حضرت در اموری که به شخص خویش مربوط می شد گذشت می کرد. اما در امور دینی و اجرای احکام الهی مدارا و سستی نمی کرد.
شهید
مطهری می نویسند: «اسلام در مسائل اجتماعی نمی گذرد چون این گذشت، مربوط
به شخص نیست، مربوط به اجتماع است. مثلاً یک کسی دزدی کرده است، مجازات
دزد، دست بریدن است. صاحب مال نمی تواند بگوید من گذشتم...».[8]
4. عدالت اجتماعی:
در
قاموس زندگی آن حضرت کلمه ای زیباتر از عدل و عدالت نیست؛ رعایت عدالت
سرلوحه برنامه های امام علی ـ علیه السلام ـ بود؛ حضرت عدالت اجتماعی را
به ویژه در برنامه ی حکومت محور قرار داده بود؛ در راستای استقرار عدالت
با ناکثین و قاسطین و مارقین جنگ کرد و سرانجام جان خویش را نیز در همین
راه از دست داد؛بعنوان نمونه حقوق همه را پس از رسیدن به حکومت که دردوره ی
خلفا ی پیشین با تبعیض بین عرب وعجم و...تقسیم می شد؛ علی السویه تقسیم
کرد؛ جرج جرداق مسیحی می نویسد: «قتل علی در محراب عبادت به سبب شدت
عدالت او بود».[9]
5. برابری اجتماعی:
پس از
رحلت رسول اکرم(ص) بار دیگر اشرافیت جاهلی تجدید حیات کرد و مساوات
سیرهی نبوی از بین رفت تا اینکه حضرت علی ـ علیه السلام ـ زمام امور را
به دست گرفت و بار دیگر سیره مساوات و برابری اسلامی را زنده کرد. امام
اعلام کرد که در همه امور به سیره رسول خدا(ص) عمل خواهد کرد. آن حضرت می
فرمود: «من شما را به راه و روش پیامبرتان خواهم برد و به آن چه فرمان
داده شده ام عمل خواهم کرد. موضع من پس از رحلت رسول چون موضع من در دوران
زندگی اوست».[10]
برابری طبقاتی، برابری حقوقی و برابری در برابر
قانون و قضا نیز از موارد برابری اجتماعی می باشند که فرصت اشاره به آنها
در این مختصر نمی گنجد.
6. مشورت در امور اجتماعی:
استبداد
و عدم مشاوره موجبات نابودی و هلاکت حکومت ها و شخصیت ها را فراهم می
کند. حضرت علی ـ علیه السلام ـ می فرماید: هر کس استبداد رأی ورزد، نابود
خواهد شد.[11] و در جای دیگر می فرماید: مشورت کن تا از لغزش ها و پشیمانی
ها در امان باشی.[12]
نصر بن مزاحم می نویسد: چون علی ـ علیه السلام ـ
آهنگ شام کرد، مهاجران و انصار را فرا خواند و پس از حمد و ثنای الهی
فرمود: «بی گمان شما کسانی هستید که نظرتان محترم، خِرَدتان ارجمند، سخن
تان حق و کردار و رفتارتان نیکو است. اکنون آهنگ آن داریم که به سوی دشمن
خود و شما رهسپار شویم. پس رأی خویش را در این باره بیان نمایید».[13]
آن
حضرت نه تنها به مشاوره و تبادل نظر با دیگران فرمان داد و عمل کرده بلکه
ویژگی ها و افراد مورد مشاوره را نیز بیان داشته است. در حدیثی حضرت می
فرماید: «طرف مشورت تو اول باید عاقل باشد، دوم آن که آزاد مردِ متدین
باشد و سوم آن که دوستی دلسوز به شمار آید و چهارم آن که اگر موضوعی مهم و
پنهانی را با او در میان گذاشتی، همچون خود تو از آن آگاه باشد».[14]
نتیجه گیری:
حضرت
علی ـ علیه السلام ـ در تمامی امور تابع رسول خدا (ص) بود و سیره رسول
خدا (ص) را مو به مو اجرامی کرد. در امور اجتماعی نیز به این امر توجه
داشت. توجه به اصول اجتماعی من جمله مدارا با دوست و دشمن، عدالت اجتماعی،
مشورت و... همواره در سیره آن حضرت مورد توجه قرار گرفته است.
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
1ـ دانشنامه امام علی ـ علیه السلام ـ .
3ـ مطهری، مرتضی، سیری در سیره ائمه اطهار ـ علیهم السلام ـ.
پی نوشت ها:
[1] . مطهری، مرتضی، سیری در سیره نبوی، تهران، صدرا، چاپ سی و پنجم، 1385، ص25ـ26.
[2] . مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، بیروت، نشر الوفاء، 1403ق، ج74، ص241.
[3] . کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، بی جا، دارالکتب الاسلامیه، 1365، ج2، ص670.
[4] . همان، ص670.
[5] . بلعمی، تاریخنامه طبری، تهران، نشر سروش، 1378، ج4، ص633.
[6] . محمد بن جریر طبری، تاریخ الطبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، نشر اساطیر، 1375، ج6، ص2469 و ج32، ص274.
[7] . مطهری، مرتضی، جاذبه و دافعه امام علی (ع)، تهران، نشر صدرا، 1381، ص142ـ143.
[8] . روحانی، سید سعید، تاریخ اسلام در آثار شهید مطهری، قم، نشر معارف، 1383، ج1، ص267، به نقل از آشنایی با قرآن، ج4، ص62ـ63.
[9] . جرج جرداق، امام علی صدای عدالت انسانیت، ترجمه سید هادی خسروشاهی، قم، نشر خرم، 1369، ج1، ص62ـ63.
[10] . ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، بی جا، دار احیاء الکتب العربیه، بی تا، ج7، ص36ـ37.
[11] . دشتی، محمد، ترجمه نهج البلاغه، قم، مؤسسه تحقیقاتی امیرالمؤمنین(ع)، ص664، حکمت 161.
[12] . محمدی ری شهری، محمد، میزان الحکمه، بی جا، دارالحدیث، چاپ اول، بی تا، ج2، ص1524.
[13] . نصر بن مزاحم منقری، وقعه صفین، قم، منشورات مکتب المرعشی النجفی، 1404ق، ص92.
[14] . میزان الحکمه، همان، ج2، ص1527.
مرکز مطالعات و پاسخ گویی به شبهات
پسرى به پدرش مى گفت:
دارى بقچه درست مى کنى، زمینه سازى مى کنى، کجا مى خواهى بروى؟
گفت: خانه خدا.
گفت: مرا هم ببر.
گفت: تو سیزده چهارده ساله هستى، نمى توانى بیایى.
گفت: اگر مرا نبرى، من مى میرم، باید مرا ببرى.
نمى
دانست که مکّه چیست، بیت چیست، همین که پدرش گفت: خانه خدا، خیال کرد هر
کس برود خانه خدا خودِ خدا را هم مى بیند. این به عشق دیدن صاحبخانه سخت
به سرش زده بود که مرا هم باید ببرى.
پسر جان آخر الان وقت سفر تو نیست. گفت: نه، مرا هم باید ببرى. به هر زحمتى بود پدر را راضى کرد.
مادر گفت: این بچّه را هم ببر، زیاد گریه مى کند.
به مسجد شجره آمدند و مُحرِم شدند.
هر دو با احرام به مکّه آمدند، هر دو به در مسجد الحرام رسیدند، آن جا دعایى دارد.
پدر صورتش را به دیوار گذاشت، بچه هم به دنبال پدر این کار را کرد:
«الّلهُمَّ انَّ الْعَبْدَ عَبْدُکَ وَ الْبَلَدَ بَلَدُکَ وَ الْبَیْتُ بَیْتُکَ ...»
از
در مسجد الحرام که وارد شدند تا چشم پسر به بیت و به آن فضاى مسجد افتاد،
نعره اى زد و روى زمین افتاد، پدر بالاى سرش نشست و دید که بچه مُرده است.
بر سرش زد فریاد زنان گفت: من و این بچه که مهمان تو بودیم، بچه ام کجا رفت؟
صدایى
شنید که بچه ات به عشق دیدن من آمد، تو به عشق دیدن خانه، هر دو نفر شما
هم به هدفتان رسیدید، تو به عشق دیدن بیت آمدى، این هم بیت، او هم به عشق
دیدن من آمد و به من رسید، دیگر چه مى خواهى؟
خوشا آنان که اللَّه یارشان بى که حمد و قل هو اللَّه کارشان بى
خوشا آنان که دائم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بى
نفس، ص: 352
شخصى به نام همّام نزد امیرالمؤمنین آمد و گفت:
آقا جان عاشقان خدا چه کسانى هستند؟
امام این آیه کوتاه قرآن را خواند:
إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَواْ وَّ الَّذِینَ هُم مُّحْسِنُونَ نحل (16): 128
بى تردید خدا با کسانى است که پرهیزکارى پیشه کرده اند و آنان که [واقعاً] نیکوکارند.
...
پرسید: على جان من نمى توانم قانع شوم،
درباره عاشقان حق آن چه را در دل دارى، برایم بگو....فرمود:
سؤال کننده، بیشتر از این از من نخواه براى تو حرف بزنم، همین یک آیه را بخوان، ببین و بفهم.
گفت: من نمى روم، بگو.
امیرالمؤمنین هم فرمود: عاشقان خدا حدود نود علامت دارند،
سپس شروع کرد به شمردن،
به علامت نود که رسید- شاید هم بیشتر بوده- خدا امضایش را از روى روح این عاشق سؤال کننده برداشت، نعره اى زد و جان داد.
شخصى گفت: على جان به گونه اى حرف مى زدى که نمیرد، تو او را کُشتى.
فرمود:
نه، من او را نکشتم، امضاى خدا روى روح او تا این دقیقه بود، این امضا به
واسطه زبان من برداشته شد، دیگر روح در این قفس نمى توانست بماند، شکست و
رفت.
خودش مى گفت: «و اللَّهُ لَأبْنُ أبی طالِبٍ آنَسُ بِالمَوتِ مِنَ الطِّفلِ»
؛
واللَّه قسم براى در آغوش گرفتن مرگ، پسر ابى طالب از طفلى که گرسنه است و
سینه مادر را به دهان مى گذارد، عاشقتر است و براى او لذیذتر است.
«الدُّنیا سِجْنُ المؤمِنِ»
، ما در این جا زندانى هستیم، خودِ دنیا یک زندان است، بدن یک زندان است، خوراکى ها یک زندان است، پوشاکى ها یک زندان است.
نفس، ص: 404
وجود مقدّسش (امام على علیه السلام) به بازار آمد، در حالى که ریاست جامعه اسلامى در کف با کفایت او بود.
پیراهنى را براى پوشیدن به سه درهم و نیم خرید، در همان بازار پوشید، آستینش بلند بود،
به
خیاط فرمود: این آستین را همان طور که به دست من است با قیچى کوتاه کن،
خیاط هر دو آستین را با قیچى برید، سپس به حضرت عرضه داشت:
از تن بیرون کنید تا سر آستینها را بدوزم،
فرمود: احتیاج نیست، سپس به حرکت آمد
و در حال حرکت دوبار به خود خطاب کرد: یا على همین پیراهن با این وضع براى تو کافى است!!
روزى از خانه درآمد، پیراهن وصله دارى به تن داشت، به آن حضرت ایراد گرفتند،
در پاسخ انتقادکنندگان فرمود:
پوششى است که به قلب خشوع مى دهد و مؤمن را با دیدن امامش در پوشیدن چنین لباسى راحت مى نماید.
عرفان اسلامى تفسیرمصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، ج11، ص: 288
سُوَید بن غَفَله مى گوید:
به
محضر انور (امام)على(ع) رسیدم، او را نشسته دیدم و در برابرش ظرفى ماست
ترشیده که از شدّت ترشى بویش به مشام مى رسید، در دست مبارکش نان جوینى
بود که پوسته اى جوى آن نان به صورتش پاشیده بود، با دستش آن نان جوین را
تکه مى کرد و چون به جاى محکم نان مى رسید که تکه کردنش کار دست نبود با
زانویش آن را مى شکست و در آن ماست مى ریخت، به من تعارف کرد که بیا با
من هم غذا شو،
عرضه داشتم روزه ام!
فرمود:
از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم هرگاه روزه کسى را از غذایى که به
آن اشتها دارد باز بدارد، بر خداست که وى را از طعام بهشت بخوراند و از آب
بهشت سیراب نماید.
من از آن غذا، آن هم براى رهبرحکومت غرق حیرت شده بودم
و از طرف دیگر عصبانى، بر سر فضه خادمه آن حضرت فریاد زدم:
واى بر تو! آیا نسبت به این پیرمرد از خدا پروا نمى کنى؟
چرا آردى را الک نمى کنى تا نان نرمى نصیب آن حضرت شود؟
این چه نانى است که پر از سبوس است؟ فضه در پاسخ من گفت:
حضرت مولا اجازه الک کردن آرد به ما نمىدهد!
در آن هنگام حضرت به من فرمود: به فضه چه گفتى؟
گفتارم را بازگو کردم،
امام
فرمود: پدر و مادرم فداى آن انسان با کرامتى که به عمرش آرد برایش الک نشد
و اتفاق نیفتاد که سه روز متوالى شکم مبارکش از نان خالى سیر شود، تا مرغ
جانش به سوى معبودش به پرواز آمد!
چه شود که اى شه لافتى نظرى به جانب ما کنى
که به کیمیاى نظاره مس قلب تیره طلا کنى
یمن از عقیق تو آیتى چمن از رخ تو روایتى
شکر از لب تو حکایتى اگرش چو غنچه واکنى
به نماز لب تو تکلّمى به نماز غنچه تو تبسّمى
به تکلّمى و تبسمى همه دردها تو دوا کنى
تو شه سریر ولایتى تو مه منیر هدایتى
چه شود گهى به عنایتى نگهى به سوى گدا کنى
تو به شهر علم نبى درى تو ز انبیا همه بهترى
تو غضنفرى و تو صفدرى چه میان معرکه جا کنى
تو زنى به دوش نبى قدم فکنى بتان همه از حرم
حرم از وجود تو محترم تو لواى دین بپراکنى
بنگر وفایى با خطا همه حرف او بود از خدا
که مباد دست وى از رجا ز عطاى خویش رها کنى
ماخذ: عرفان اسلامى تفسیرمصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، ج11، ص: 287
هارون بن غنتره مى گوید:
پدرم براى من حکایت کرد، در قریه خَوَرْنَق خدمت مولا(امام علی(ع)) رسیدم جز قطیفه کهنه اى به بدن نداشت و از شدت سرما مى لرزید!!
عرضه داشتم: براى تو و عیالت در این بیت المال حق وسیعى است چرا این چنین به خود سخت مى گیرى؟
فرمود:
به خدا قسم دست به بیت المال شما نبرده ام، این قطیفه را از خانه خود در
مدینه برداشته و از آن استفاده مى کنم و فعلًا جز این لباسى ندارم !!
عرفان اسلامى تفسیرمصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، ج11، ص: 289
ایشان در روز 13 ماه رجب، 30 سال پس از حادثه اصحاب فیل در خانه کعبه چشم به جهان گشود.
ده ساله بود که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد.
روزى به بازار آمد و شمشیرش را در معرض فروش گذاشت
و فریاد زد: چه کسى این شمشیر را از من مى خرد؟
شمشیرى که در طول این مدت غم و غصه از چهره پیامبر زدود،
اگر نزد من پولى براى خرید یک پیراهن بود، این شمشیر را نمى فروختم.
عرفان اسلامى تفسیرمصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، ج11، ص: 289
بقّالى طوطى خوش گفتار و زیبایى داشت که با مشتریان سخن مى گفت و آنان را مجذوب خود مى ساخت.
روزى در غیاب بقال، طوطى در دکان به پرواز درآمد و این سبب شد که شیشه هاى روغن گل بر زمین بیفتد و بریزد.
بقال چون به دکّان بازگشت و وضع را چنین دید، عصبانى شد و بر سر طوطى بینوا چنان زد که پرهاى سرش فروریخت.
تا چند روز طوطى از ضربت بقال از سخن گفتن خوددارى مى کرد و بقال از اینکه ضربه او طوطى را لال کرد بسیار ناراحت و مکدّر شد.
چند روزى گذشت، طوطى همچنان ساکت کنج دکان به آمد و رفت ها نظاره داشت.
تا اینکه روزى مرد طاسى از کنار دکان مى گذشت ناگهان طوطى به سخن آمد و خطاب به مرد طاس گفت:
از چه اى کل با کلان آمیختى تو مگر از شیشه روغن ریختى؟
از قیاسش خنده آمد خلق را کو، چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه ماند در نبشتن شیر شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسى ز ابدال حق آگاه شد
بشنو از نى (شرحى بر حکایتهاى مثنوى)، ج1، ص: 25