او
از یک طرف مردی شجاع، فعال و باهوش بود، و از طرف دیگر خودخواه و کینه جو؛
لذا در دوران وزارت خود هم خدمت و هم ظلم فراوان کرد. موقعی ابن سلار یک
فرد سپاهی بود به پرداخت غرامتی محکوم شد، برای شکایت نزد ابی الکرم
دفتردار خزانه رفت تا او به دادخواهی بپردازد.
ابی
الکرم بحق به اظهارات او ترتیب اثر نداد و گفت: سخن تو در گوش من فرو نمی
رود. ابن سلار از گفته او خشمگین گردید و کینه اش را به دل گرفت. وقتی وزیر
شد و فرصت انتقام بدست آورد او را دستگیر نمود و دستور داد میخ بلندی را
در گوش وی فرو کردند. تا از گوش دیگرش بیرون آید.
در
آغاز کوبیدن میخ هر بار که ابی الکرم فریاد می زد، ابن سلار می گفت: اکنون
سخن من در گوش تو فرو رفت! سپس به دستور او پیکر بی جانش را با همان میخی
که در سر داشت بدار آویختند.
یکصد موضوع 500 داستان / سید علی اکبر صداقت
به نقل از پایگاه اندیشه قم
چنانکه یک روز حاجب او از قصر بیرون آمد و گفت: هر کس از فرزندان حسن ابن علی - علیه السلام - که بر در قصر حاضر است داخل شود، مشایخ و بزرگان حسینیان داخل شدند.
لیکن حاجب مذکور ایشان را در مقصوره ای فرو آورد. و چند آهنگر را از در دیگر داخل کرد و حسینیان را در غل و زنجیر افکنده به عراق فرستاد، و در آنجا زندانی کرد تا همگی در زندان کوفه در گذشتند.
اما جالب اینکه روزی یکی از فرزندان
امام حسن - علیه السلام - نزد منصور آمده جلوی او ایستاد. منصور گفت: برای
چه اینجا آمده ای؟ گفت: آمده ام تا مرا نزد خویشانم زندانی کنی. زیرا من پس
از ایشان طالب زندگی نیستم. منصور نیز وی را نزد آنها به زندان افکند.
روز
دیگر منصور یکی از فرزندان امام حسن به نام محمد بن ابراهیم بن حسن بن حسن
بن علی بن ابیطالب - علیه السلام - که چهره ای بسیار زیبا داشت و به خاطر
زیبایی چهره اش وی را دیبای زرد می خواندند، احضار کرد و بدو گفت: دیبای
زرد توئی؟ وی گفت: مردم چنین می گویند.
منصور گفت: تو را نوعی بکشم که تا کنون کسی را نکشته ام. سپس دستور داد او را زنده وا داشته ستونی روی او بنا نهاده تا آنکه در میان آن دیوار جان سپرد.
گفتنیهای تاریخ/ علی سپهری اردکانی
به نقل از پایگاه اندیشه قم
ابوهریره بعد از شهادت علی (ع) به کوفه آمده بود، و با طرفندهای عجیبی،(با حمایت از قدرت معاویه) مطالبی را که با شأن علی (ع) نامناسب بود، می بافت و به پیامبر(ص) نسبت می داد، شبها کنار باب الکنده مسجد کوفه می نشست و عده ای را با اراجیف خود منحرف می کرد.
شبی یکی از جوانان غیور و آگاه کوفه در
جلسه او شرکت کرد، پس از شنیدن گفتار بی اساس او، خطاب به او گفت: تو را
به خدا سوگند می دهم آیا شنیده ای که رسول خدا در مورد علی (ع) این دعا را
کرد:
اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه:
خدایا دوست بدار، کسی را که علی (ع) را دوست بدارد و دشمن بدار کسی را که علی (ع) را دشمن دارد.
ابوهریره (دید نمی تواند این حدیث روشن و قاطع را رد کند) گفت: اللهم نعم: خدا را گواه می گیرم آری شنیده ام.
جوان
غیور گفت: بنابرین، خدا را گواه می گیرم که تو دشمن علی (ع) را دوست می
داری و دوست علی (ع) را دشمن داری (پس مشمول نفرین رسول خداص هستی)، سپس آن
جوان بر خاست و با کمال بی اعتنائی آن جلسه را ترک نمود.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی
به نقل از پایگاه اندیشه قم
کوزه آبی بیاوردند و چون آن را به طرف
دهان برد که بنوشد، ابن سماک گفت:ای امیر مؤ منان!دست نگهدار، تو را به حق
خویشاوندی رسول خدا (ص) اگر این جرعه آب را از تو وامی داشتند آن را به چند
می خریدی؟
گفت: به همه ملکم
گفت: بنوش که خدای بر تو گوارا کند.
وقتی آن را بنوشید گفت: به حق خویشاوندی پیمبر خدا (ص) از تو می پرسم که اگر آب از بدن تو برون نمی شد آن را به چند می خریدی؟
گفت: به همه ملکم.
ابن سماک گفت: ملکی که قیمت آن یک جرعه آب باشد در خور آن نیست که درباره آن رقابت کنند.
گوید: هارون بگریست و فضل بن ربیع به ابن سماک اشاره کرد که برود و او نیز برفت.
گفتنیهای تاریخ/ علی سپهری اردکانی
به نقل از پایگاه اندیشه قم
قریب نیم ساعت ایستادیم هرچه تاکسی می آمد یا پر از مسافر بود یا نگه نمی داشت و خسته شدیم ، ناگاه یک تاکسی آمد و خودش توقف کرد و به ما گفت : آقایان بفرمایید سوار شوید و هرجا می خواهید بفرمایید تا شما را برسانم ، ما سوار شدیم و مقصدمان را گفتیم ، در اثنای راه من به ابن عمم گفتم شکر خدای را که در تهران یک راننده مسلمانی پیدا شد که به حال ما رقت کرد و ما را سوار نمود!
راننده شنید و گفت : آقایان ! تصادفا من مسلمان نیستم و ارمنی هستم ، گفتیم پس چطور ملاحظه ما را نمودی ؟ گفت اگر چه مسلمان نیستم اما به کسانی که عالم مسلمان ها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقیده مندم و احترامشان را لازم می دانم به واسطه امری که دیدم .
پرسیدم چه دیدی ؟ گفت : سالی که مرحوم آقای حاج میرزا صادق مجتهد تبریزی را به عنوان تبعید از تبریز به کردستان (سنندج) حرکت دادند من راننده اتومبیل ایشان بودم ، در اثنای راه نزدیک به درخت و چشمه آبی شدیم ، آقای تبریزی فرمودند اینجا نگه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم ، سرهنگی که ماءمور ایشان بود به من گفت اعتنا نکن و برو! من هم اعتنایی نکرده رفتم تا محاذی آب رسیدیم.
ناگهان ماشین خاموش شد هرچه کردم روشن نگردید، پیاده شدم تا سبب خرابی آن را بدانم ، هیچ نفهمیدم .
مرحوم آقا فرمود حالا که ماشین متوقف است بگذارید نماز بخوانم ، سرهنگ ساکت شد.
آقا مشغول نماز گردید من هم سرگرم باز کردن آلات ماشین شدم بالاخره هنگامی که آقا از نماز فارغ شد و حرکت کرد، فورا ماشین روشن گردید.
از آن روزمن دانستم که اهل این لباس ، نزد خدای عالم ، محترم وآبرومندند.
داستانهای شگفت/آیت الله دستغیب
به نقل از پایگاه اندیشه قم
از شیطان پرسیدم : این بندها برای چیست ؟
پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می افکنم و آنها را به سوی خویش می کشانم و به دام می اندازم .
روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت .
وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم . پیش خود گفتم : خوب است تعبیر این رؤ یا را از خود شیخ بپرسم .
از این رو به حضور معظم له مشرّف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم . شیخ فرمود: آن ملعون (شیطان) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم . ین قرار بود که دیروز من پولی نداشتم و اتّفاقاً چیزی در منزل لازم شد که باید آنرا تهیّه می کردم .
با خود گفتم : یک ریال از مال امام زمان (عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است .
آنرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاءاللّه بعداً ادا می کنم . یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم .
همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم : از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم ؟
در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجای خود گذاشتم.
داستانهایی از علما/علیرضا حاتمی
به نقل از پایگاه اندیشه قم