ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
سه گاو نر بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ رنگ بود،
در علفزاری با هم با کمال اتحاد می چریدند،
در آن علفزار شیری وجود داشت که هرگز قادر نبود به آن سه گاو آسیبی برساند،
تا اینکه شیر نقشه ایجاد تفرقه بین آنها را کشید،
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت:
کسی
نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیه گاو سفید،
زیرا سفیدی رنگ او از دور پیدا است، ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان
است،
و اگر بگذارید به او حمله کنم و او را بخورم، پس از او این علفزار برای ما سه موجود باقی می ماند.
گاو سیاه و سرخ، نصیحت شیر را پذیرفتند، و شیر به گاو سفید حمله کرد و او را درید و خورد.
چند روز دیگر که شیر گرسنه شده بود،
محرمانه به گاوسرخ گفت:
رنگ من و تو همسان است، بگذارگاو سیاه را بخورم و این سرزمین پر علف برای من و تو همرنگ هستیم باقی بماند.
گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد، شیر در فرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کرد و او را درید و خورد.
پس از چند روزی با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: تو را نیز خواهم خورد، روز موعود فرا رسید،
شیر به گاو سرخ گفت:
حتما تو را می درم و می خورم،
گاو سرخ گفت: به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بلند بگویم بعد مرا بخور، شیر به او مهلت داد.
گاو سرخ فریاد زد:
آهای چرندگان! از خواب غفلت بیدار شوید من در همان روز که گاو سفید خورده شد، خورده شدم.
یعنی همان هنگام که بر اثر هواپرستی و غفلت، بین ما ایجاد تفرقه شد، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید،
و امروز دشمن از آن استفاده کرد و ضربه نهائی خود را بر من وارد ساخت.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی