ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
گروهى از طایفه بنى عبس به نزد یکى از خلفا رفتند
در میان آنها مرد نابینایى بود،
خلیفه از او سؤال کرد که چگونه و به چه علت دو چشمانت نابینا شده است؟
مرد نابینا گفت:
شبى با خانواده ام در بیابانى خوابیدم و در میان طایفه بنى عبس از من ثروتمندتر وجود نداشت
ناگهان سیل آمد اهل و عیال و مال و فرزندان مرا برد و من با یک شتر سرکش و یک بچه شیرخوار ماندیم،
شتر سرکش فرار کرد من بچه را به زمین گذاشتم و به تعقیب شتر رفتم
همین که قدرى به دنبال شتر دویدم ناگهان صداى فریاد بچه به گوشم رسید،
بلافاصله برگشتم دیدم که سر گرگ در شکم بچه است و مشغول خوردن او مى باشد دوباره به طرف شتر رفتم وقتى که نزدیک آن رسیدم و مى خواستم آن را بگیرم
لگد محکمى به صورتم زد که من به زمین افتادم و چشمانم کور شد.
پس صبح کردم در حالى که نه مال داشتم نه عیال نه فرزند و نه بینایى چشم.
آرام بخش دل داغدیدگان، ص: 150