ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
در یکی از جنگها که پیامبر همراه لشکر بودند، در شبی که پاسبانی لشکر اسلام بر عهدهی عباد بن بُشر و عمّار یاسر بود، نصف اول شب نصیبِ،عباد گردید و نصف دوم نصیب عمار.
پس عمار خوابید و تنها بُشر بیدار بود و مشغول نماز گردید.
در آن حال یکی از کفار به قصد شبیخون زدن به لشکر اسلام برآمد به خیال اینکه پاسبانی نیست و همه خوابند از دور عباد را دید ایستاده و تشخیص نمیداد که انسانست یا حیوان یا درخت برای اینکه از طرف او نیز مطمئن شود تیری به سویش انداخت.
تیر بر پیکر عباد نشست و او اَبداً اعتنایی نکرد، تیر دیگری به او زد و او را سخت مجروح و خونین نمود باز حرکت نکرد تیر سوم زد پس نماز را کوتاه نمود و تمام کرد و عمار را بیدار نمود عمار دید سه تیر بر بدن عباد نشسته و او را غرق در خون کرده.
گفت: چرا در تیر اول مرا بیدار نکردی؟
عباد گفت: مشغول خواندن سورهی کهف در نماز بودم و میل نداشتم آن را ناتمام بگذارم.
و اگر نمیترسیدم که دشمن بر سرم برسد و صدمهای به پیغمبر برساند.
و کوتاهی در این نگهبانی که به من واگذار شده کرده باشم. هرگز نماز را کوتاه نمیکردم اگر چه جانم را از دست میدادم.
سفینة البحار، ج2
به نقل از پایگاه اندیشه قم