صراط مستقیم

صراط مستقیم

هدف از ایجاد این وبلاگ، فراهم نمودن زمینه خوشبختی و سعادت برای تک تک افراد مشتاق معرفت می باشد.
صراط مستقیم

صراط مستقیم

هدف از ایجاد این وبلاگ، فراهم نمودن زمینه خوشبختی و سعادت برای تک تک افراد مشتاق معرفت می باشد.

امام هادی(ع)را بیشتر بشناسیم.....

در عصر خلافت متوکل ، زنی ظاهر شد و به هر جا می رفت می گفت :

من زینب دختر فاطمه (س) هستم و با این نام ، از مردم پول می گرفت .
او را نزد متوکل آوردند، متوکل به او گفت : تو زن جوانی هستی ، از زمان پیامبر (ص) تا حال بیش از دویست سال می گذرد .
او گفت : پیامبر (ص) دست بر سر من کشید و دعا کرد که خداوند جوانی مرا در هر چهل سال به من باز گرداند، و من خود را آشکار ننموده بودم تا اینکه فقر و تهیدستی باعث شد که خود را آشکار سازم .
متوکل ، بزرگان آل ابوطالب و آل عباس و قریش را طلبید و ماجرای ادعای آن زن را به آنها گفت .
جماعتی از آنها گفتند: زینب دختر فاطمه (س) در فلان سال و فلان ماه از دنیا رفت .
متوکل به زینب ادعائی گفت : در برابر روایت این جماعت چه می گوئی ؟
او گفت : اینها دروغ می گویند، زندگی من پوشیده و پراسرار است ، برای من زندگی و مرگ ، مفهوم ندارد .
متوکل ، به علمای حاضر گفت : آیا شما غیر از روایت ، دلیل قاطعی بر دروغگوئی این زن دارید؟
من از عباس (جدم ، عموی پیامبر) بیزار باشم اگر این زن را بدون دلیل قاطع ، مجازات کنم .
حاضران (که از همه جا دستشان کوتاه شده بود)، به یاد امام هادی علیه السلام افتادند و گفتند:
ابن الرضا(امام هادی) را در اینجا حاضر کن ، شاید او دارای دلیلی باشد که آن دلیل در نزد ما نیست .
 ناچار، متوکل برای امام هادی (ع) پیام فرستاد، امام هادی (ع) حاضر شد، متوکل ادعای آن زن را به عرض حضرت رسانید، حضرت فرمود:
او دروغ می گوید، زیرا زینب (س) در فلان سال و فلان ماه و فلان روز از دنیا رفت
متوکل گفت : این جمع حاضر نیز، چنین روایت کردند، ولی من سوگند یاد کرده ام که بدون دلیل قاطعی که خودش تسلیم آن گردد، او را مجازات نکنم .
امام هادی (ع) فرمود:
این دلیل در نزد تو نیست ، بلکه در نزد من است که هم آن زن را و هم دیگران را وادار به تسلیم می کند.
متوکل گفت : آن دلیل چیست ؟
امام هادی (ع) فرمود:
گوشت فرزندان فاطمه (س) بر درندگان حرام است ، او را وارد این باغ وحش کن ، اگر او دختر فاطمه (س) باشد، آسیبی نمی بیند .
متوکل به زن گفت : تو چه می گوئی .
زن گفت : او (امام هادی) می خواهد مرا بکشد...
بعضی از دشمنان گفتند: چرا امام هادی (ع) به این و آن حواله می کند، اگر راست می گوید: خودش وارد باغ وحش گردد...
متوکل به امام هادی (ع) گفت : چرا تو این کار را نمی کنی ؟
امام فرمود: من حاضرم ، نردبانی بیاورید، نردبان آوردند،
آن حضرت از پله های آن به پائین که باغ وحش بود رفت ، درندگان و شیرها به حضور امام آمدند، دم خود را به عنوان تواضع تکان می دادند و سرشان را به لباس امام می مالیدند، و امام دست بر سر آنها می کشید و سپس اشاره به آنها کرد که به کنار بروند، همه آنها، به کنار رفتند و خاموش ایستادند.
متوکل از امام هادی (ع) معذرت خواهی کرد، و امام از باغ وحش بیرون آمد
آنگاه متوکل به آن زن گفت : اکنون نوبت تو است از این نردبان پائین برو.
فریاد زن بلند شد: شما را به خدا دست از من بردارید، من دروغ گفتم ، من بر اثر تهیدستی ، و پول جمع کردن ، چنین ادعائی را کردم .
متوکل دستور داد او را به جلو درندگان بیفکنند، مادرش واسطه شد و تقاضای بخشش کرد، متوکل او را بخشید.
 و به نقل بعضی او را جلو درندگان انداخت ، و درندگان او را خوردند.

داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی

به نقل از سایت اندیشه قم

کدام زن قدرت هضم این داستان را دارد!!!؟؟

امام صادق (ع) فرمود:

در زمان رسول اکرم (ص) مردی از انصار برای تامین نیازهای زندگی ، به مسافرت رفت ، هنگام خداحافظی با همسرش ، با او پیمان بست که تا از سفر برنگشته از خانه بیرون نرود.

زن در خانه اش بسر می برد، به او خبر رسید که پدرت بیمار شده است ، او توسط شخصی از پیامبر (ص) اجازه خواست که به عیادت پدرش برود.

پیامبر (ص) فرمود: نه ، تو در خانه ات باش و پیروی از شوهر را ادامه بده .

به او خبر رسید که بیماری پدرت ، شدیدتر شده است.

 او برای بار دوم از پیامبر (ص) اجازه خواست.

آن حضرت ، همان پاسخ را داد.

پدر زن از دنیا رفت.

زن برای پیامبر (ص) پیام فرستاد، به من اجازه بده بروم بر جنازه پدرم نماز بخوانم.

حضرت فرمود: نه ، در خانه ات باش و اطاعت از شوهر را ادامه بده .

جنازه پدر آن زن را دفن کردند، ولی او به خاطر حفظ پیمانی که با شوهر داشت.

از خانه بیرون نرفت .

رسول خدا (ص) این پیام را برای آن بانوی مطیع فرستاد:

ان الله قد غفر لک ولا بیک بطاعتک لزوجک :

خداوند، بخاطر اطاعت تو از شوهرت ، هم تو و هم پدرت را بخشید.

به نقل از سایت اندیشه قم

امان از تفرقه،امان از غفلت،امان از هوی پرستی!!!

از امام علی (ع) نقل شده فرمود:

سه گاو نر بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ رنگ بود،
در علفزاری با هم با کمال اتحاد می چریدند،
در آن علفزار شیری وجود داشت که هرگز قادر نبود به آن سه گاو آسیبی برساند،
تا اینکه شیر نقشه ایجاد تفرقه بین آنها را کشید،
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت:
کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیه گاو سفید، زیرا سفیدی رنگ او از دور پیدا است، ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است،
و اگر بگذارید به او حمله کنم و او را بخورم، پس از او این علفزار برای ما سه موجود باقی می ماند.
گاو سیاه و سرخ، نصیحت شیر را پذیرفتند، و شیر به گاو سفید حمله کرد و او را درید و خورد.
چند روز دیگر که شیر گرسنه شده بود،
محرمانه به گاوسرخ گفت:
رنگ من و تو همسان است، بگذارگاو سیاه را بخورم و این سرزمین پر علف برای من و تو همرنگ هستیم باقی بماند.
گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد، شیر در فرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کرد و او را درید و خورد.
پس از چند روزی با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: تو را نیز خواهم خورد، روز موعود فرا رسید،
شیر به گاو سرخ گفت:
حتما تو را می درم و می خورم،
گاو سرخ گفت: به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بلند بگویم بعد مرا بخور، شیر به او مهلت داد.
گاو سرخ فریاد زد:
آهای چرندگان! از خواب غفلت بیدار شوید من در همان روز که گاو سفید خورده شد، خورده شدم.
یعنی همان هنگام که بر اثر هواپرستی و غفلت، بین ما ایجاد تفرقه شد، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید،
و امروز دشمن از آن استفاده کرد و ضربه نهائی خود را بر من وارد ساخت.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی

همین شماها سبب شده اید کار به اینجا بکشد!!!

شیخ مهدی امامی مازندرانی در عصر خویش در راه امر به معروف و نهی از منکر از هیچ تلاشی دریغ نکرد.

روزی شیخ در منزل شخصی که اهل علم بود، دعوت بود.
 ارتشی بلند پایه ای که نزد رضاخان مقامی داشت و انگشتر طلا به دست داشت، در کنار شیخ نشسته بود.
 شیخ فرمود: اگر طلا را به الماس تبدیل می کردید، بهتر بود؛ زیرا انگشتر طلا بر مرد حرام است.
صاحب خانه از رفتار شیخ ترسید؛ ولی آن ارتشی فوراً انگشتر را از دست درآورد.
پس از پایان مجلس، میزبان گفت: آقا او یک ارتشی مهم بود، شما چگونه جرأت کردی به او چنین مطلبی را بگویی؟
شیخ فرمود:

همین شماها سبب شده اید  کار به اینجا بکشد!
من فقط نهی از منکر کردم؛ اگر این حرف را قبل از غذا می زدی، غذایت بر من حرام بود.   

ماخذ: جرعه ای از اقیانوس- قلی زاده      صفحه: 213 تا 214

نمونه ای دیگر از نهی از منکرهای درست و اساسی!!!

مرحوم آیت الله شاه آبادی استاد عرفان امام خمینی بودند و حضرت امام(رحمة الله) از آن بزرگوار به«شیخ ما» یا« شیخ بزرگوار ما» یاد می کردند و این تعبیر، نشانِ عظمت آن عارف بزرگ نزد حضرت امام خمینی بود.

 از ویژگی های مرحوم شاه آبادی آن بوده که عرفان آن بزرگوار، مانع حضور وی در صحنه های اجتماع نبوده است. تلاش های آن مرحوم با عنوان امر به معروف و نهی از منکر، گویای این نکته است.
 آورده اند که در نزدیکی منزل مرحوم شاه آبادی، دکتری منزل داشت که تحت تأثیر فرهنگ غربی برای دخترش یک معلم موسیقی استخدام کرده بود و طبعاً نواختن وقت و بی وقت آلات موسیقی موجب سلب آرامش همسایه ها می شد.
 مرحوم شاه آبادی برای دکتر پیغام فرستاد که دست از این کار بردارد و موجبات آزار همسایه ها را فراهم نکند، اما جواب دکتر آن بود که من دست از این کار برنخواهم داشت و تو نیز هر آن چه می خواهی انجام بده!
 ابتکار مرحوم شاه آبادی آن بود که به مردم گفت:
 از این پس هر کس از کنار مطب این دکتر عبور می کند، وارد مطب شود و با زبان نرم و ملایم دکتر را از این کار باز بدارد.
مردم نیز طرح مرحوم شاه آبادی را اجرا کردند دیری نگذشت که دکتر خود را با مخالفت افکار عمومی مواجه و به قول معروف هوا را ابری دید.
برای مرحوم شاه آبادی پیغام فرستاد که شما با پشتوانه ی مردمی کار خود را انجام دادی.
اگر به مراجع قضایی مراجعه می کردی، به راحتی جوابشان را می دادم، امّا این شیوه را پیش بینی نکرده بودم.
به این طریق مرحوم شاه آبادی توانست جمعی را از آزار و اذیّت برهاند و در حقیقت با یک منکر به صورت عملی مبارزه کند.

ماخذ: مجله ی دیدار، شماره 43، چهارم دی 1382      صفحه: 18

نهی از منکری کارساز!!


مردی خدمت رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) آمد و از این که همسایه اش او را آزار می رساند، زبان به گلایه گشود.

رسول خدا(ص) که کانون علم و بردباری بود، او را به صبر دعوت کرد.
مرد آرام شد و رفت.
چند روز بعد برگشت و از آزار و اذیّت همسایه زبان به شکایت باز کرد.
 مجدداً رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) او را به شکیبایی فرا خواند.

دوباره پس از چند روز، آن مرد بازگشت و از همسایه اش شکوه نمود.
 این بار پیامبر(صلّی الله علیه و آله) به او فرمود: اسباب خود را جمع کن و داخل کوچه قرار بده.
مردم که از کوچه عبور می کنند، از تو علّت این اقدام را سؤال می کنند و تو نیز علّت این کار خود را به  آن ها بگو  ( آزار و اذیّت همسایه) مرد همین ابتکار را به کار برد.
رهگذران بودند و سؤال و جواب این مرد و بالاخره مراتب به گوش همسایه ی مردم آزار رسید و آبروی خود را در خطر از دست رفتن دید.
خدمت همسایه رسید و با الحاح و التماس از او خواست اسباب خود را به منزل ببرد و بیش از این به مردم چیزی نگوید و قول داد که من بعد همسایه ی خود را آزار نرساند.
 مرد که مقصود را حاصل دید، اسباب خود را به منزل برگرداند و از آن پس همسایه اش او را آزار نرساند. 

ماخذ: مجله ی دیدار، شماره 43، چهارم دی 1382      صفحه: 18

حیواناتی به صورت انسان بودند!!!

در جریان انجام مناسک حج یکی از صحابه ی امام سجّاد ‹ علیه السلام› خدمت حضرت عرض کرد:

چقدر امسال حاجی به زیارت خانه ی خدا آمده است و طواف می کند
حضرت فرمودند: اگر با دقّت بنگری حاجی راستین کم است و آنچه وجود دارد ، سرو صدا است و ازدحام!
آن گاه دو انگشت خود را باز کردند
و فرمودند: از میان این دو انگشت به درون جمعیّت نگاه کن، چه صحنه ای را می بینی؟!
وقتی نگاه کردم متحیّر ماندم!
که آنچه می دیدم حیواناتی ( سگ و گرگ و الاغ و …) به صورت انسان بودند.  

ماخذ: طلیعه ی رمضان-خطیبی      صفحه: 135-

خوابهای ما چقدر با واقعیت همخوانی دارد!!؟


علامه مجلسی (ره) در بحارالانوار از بعضی از صالحین نقل کرده که شخصی بنام محلی الدین اربلی گفت :

من نزد پدرم بودم ، مردی همراه پدرم بود، او را چرت (خواب سبک) برد و عمامه اش از سرش افتاد، و پدرم دید اثر زخم سنگینی در سر او پیدا است ، از او علت آن را سوال کرد.

او گفت :

این ضربت از جنگ صفین (که در زمان خلافت علی (علیه السلام) بین سپاه علی (علیه السلام) و معاویه واقع شد) می باشد.

پدرم گفت :

جنگ صفین در زمان علی (علیه السلام) واقع شد، تو که در آن زمان نبودی ؟

گفت : من سفری به سوی مصر کردم ، در راه مردی از قبیله غره با من همسفر شد، روزی هنگام حرکت ، سخن از جنگ صفین به میان آمد،

آن همسفر به من رو کرد و گفت :

اگر من در جنگ صفین بودم شمشیرم را از خون علی (علیه السلام) و یارانش سیراب می نمودم ،

من هم در جواب گفتم :

اگر من می بودم شمشیرم را از خون معاویه و یارانش سیراب می نمودم

اکنون من و تو از اصحاب علی و معاویه ایم ،

همین بگو مگو باعث شد، که کارمان به جنگ بکشد،

همدیگر را زخمی نمودیم ،و من از بسیاری زخمهایی که به بدنم وارد شد افتادم و بیهوش شدم .

ناگاه احساس کردم مردی با سرنیزه مرا بیدار می کند،

وقتی که چشمم به او خورد، از مرکب پیاده شد و فرمود در اینجا بمان سپس غایب شد، و پس از اندک زمانی برگشت ،

و سر بریده آن دشمن علی (علیه السلام) که با من جنگ کرده بود، با او بود، و مرکب او را نیز آورده بود

و به من فرمود: این سر دشمن تو است و تو ما را یاری نمودی ، و هر که ما را یاری کند خداوند او را یاری می کند، ما هم تو را یاری کردیم .

گفتم : تو کیستی ؟

خود را امام زمان (علیه السلام) معرفی نمود،

سپس ‍ فرمود:

هر کس از تو پرسید این ضربت از کجا آمده ؟

بگو از جنگ صفین است.

داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

به نقل از سایت اندیشه قم

عاقبت بی توجهی به نهی از منکر

امام صادق علیه السلام فرمود:

پیرمرد عابدى در میان بنى اسرائیل در زمانهاى قبل به عبادت و راز و نیاز با خدا، معروف بود.
روزى در وسط هاى نماز دو کودکى را در کنار خود دید که خروسى را گرفته اند و پرهاى او را مى کنند.
او توجه به کار کودکان نکرد و به عبادت خود ادامه داد (و با اینکه مى بایست آنها را از این کار ظالمانه نهى کند، چیزى به آنها نگفت ).
خداوند بر او غضب کرد، و به زمین فرمان داد تا او را در کام خود فرو برد، زمین او را زنده در خود فرو برد، و او در اعماق زمین همچنان و همیشه فرو مى رود.
 و این است نتیجه شوم ترک نهى از منکر و سرنوشت پر ازعذاب عابد جاهلى که به عبادت خشک ادامه داد، و مسائل فرعى را بر مسائل اصلى مقدم مى داشت .

ماخذ: داستان دوستان-محمدی اشتهاردی      جلد: 1 صفحه: 68

عبرتها زیادند ولی عبرت گیرنده ها اندک!!!


مرحوم حاج آقا فخر می گفت :
یک روز ، من و یکی از دوستان به نام مرحوم آقای انشایی در خدمت آقا شیخ مرتضی زاهد بودیم .
آقا شیخ مرتضی ، تسبیحش را گم کرده بود و با نگاه و با کشیدن دستش به این طرف و آن طرف ، به دنبال تسبیحش می گشت و به ما هم می گفت : شما این تسبیح مرا ندیدید ؟
ما هم شروع به گشتن و پیدا کردن تسبیح ایشان در اتاق کردیم .
بعد از دقایقی آقا شیخ مرتضی با چشمانی اشک آلود و گلویی بغض کرده فرمود :
« ببینید این امر می تواند به این معنا باشد که مثلاً خداوند می خواهد به من بفرماید که
ای مرتضی ! یک عمر است که ما تو را نگه داشته ایم
و الا تو خودت تسبیحت را هم نمی توانی نگه داری ».

ماخذ: آقا شیخ مرتضای زاهد      صفحه: 167- 168

چه کسی امام علی (ع) را بیشتر دوست دارد؟

جابر(ره): من و عباس (عموی پیامبر) در حضور پیامبر (ص) بودیم،

ناگهان علی (ع) نزد ما آمد و سلام کرد،
پیامبر (ص) به احترام او برخاست و جواب سلام او را داد و بین دو چشم او را بوسید و سپس با احترام خاصّی آن حضرت را در جانب راست خود نشاند.
عباس عرض کرد: ای رسول خدا آیا علی (ع) را دوست داری؟
پیامبر (ص) فرمود: « یا عَمّ وَ اللهِ، اِنَّ اللهَ اَشَدُّ حُبَّاً لَهُ مِنِّی:
« ای عمو! سوگند به خدا که،

خدا بیشتر از من علی (ع) را دوست دارد».
سپس فرمود:
خداوند، فرزندان هر پیامبری را در نسل خود آن پیامبر قرار داد

ولی فرزندان مرا در نسل علی (ع) قرار داده است.       
ماخذ: داستانهای شنیدنی - اشتهاردی      صفحه: 52

آیا می شود در زندان آرام و خونسرد بود!!؟

گویند انوشیروان بر بوذرجمهر حکیم خشمگین شد و او را زندانی کرد.
پس از مدتی از وضع او جویا شد، دید بوذرجمهر در گوشه ی زندان با کمال آرامش و خونسردی نشسته است.
پرسید چگونه بدین حالت صبر کرده و با اطمینان نشسته ای؟
گفت: مرا معجونی است از شش ماده که هر روز کمی از آن را می خورم در نتیجه قوت قلب و اطمینان برایم فراهم می شود.
گفت: طرز ساختن آنرا به من بیاموز.
گفت:
 1- اطمینان و امیدواری به خدا
 2- آنچه از جانب خدا مقدّر شده خواهد شد
 3- شکیبائی بهترین چیزی است که شخصِ مورد آزمایش بکار می برد.
 4- اگر صبر نکنم چه کنم؟
 5- ممکن است وضعی از این بدتر هم که من دارم پیش بیاید.
 6- از ساعتی تا ساعت دیگر امید فرج است.
روشن است که برگشت مفاد هر شش جمله مربوط به دین و مذهب است که آدمی را در برابر گرفتاریها و مشکلات زندگی کمک می نماید. 
            

ماخذ: نتایج و فوائد دین-کمپانی      صفحه: 209

آیا پدر می تواند به زور دخترش را به عقد کسی درآورد؟


دوشیزه ای به نزد پیامبر آمد و از پدرش شکایت کرد که مرا به عقد پسر عمویم درآورده و من بدان راضی نیستم.
پیامبر فرمود: حال که چنین شده بدان راضی باش.
دختر گفت به او رغبت ندارم و نمی خواهم همسر او باشم.
پیغمبر فرمود در چنین صورتی می توانی شوهر دیگری اختیار کنی.
دختر وقتی چنین سخنی را شنید گفت:
اتفاقاً دوست دارم با پسر عمویم زندگی کنم.
ولی با این سؤال خواستم معلوم دیگران کنم که پدران حق ندارند دختران خود را بهر کس که خود مایل بودند داده و پیمان زناشوئی را یکطرفه امضاء نمایند.

ماخذ: تشکیل خانواده در اسلام- علی قائمی -  صفحه: 123

نمونه ای روشن از ازدواج، با وجود فقر و نداری!!!


ملا محمد صالح مازندرانی که از خانواده ی تهی دستی بود، از مازندران به اصفهان سفر کرد و تحصیلات خود را در این شهر آغاز کرد.
بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی، به درس علّامه محمّد تقی مجلسی( متوفی 1070 قمری) راه یافت.
در مجلسِ درسِ علّامه محمّد تقی مجلسی چنان ترقّی کرد، که همتای علمای بزرگ شد و در اندک زمانی بر اغلب آن ها فایق آمد.
 محمّد تقی مجلسی نیز نسبت به او علاقه ی بسیاری پیدا کرد و در مسایل علمی به نظرات او تکیه می کرد.
 مدّتی گذشت؛ تا این که علّامه ی مجلسی دریافت که محمّد صالح تمایل به ازدواج دارد.
 خود، این موضوع را با او در میان گذاشت و از او اجازه خواست تا همسری برایش انتخاب کند.
عرق شرم، بر پیشانی محمّد صالح نشست.
با خجالت به استاد جواب مثبت داد.
استاد به خانه رفت و دختر فاضله اش، آمنه بیگم، را که در آن زمان در حد کمالِ علمی بود را به نزد خود فراخواند.
به او گفت:« همسری برایت در نظر گرفته ام که در نهایت فقر ولی در منتهای فضل و کمال و شایستگی است. البته این امر به رضایت تو بستگی دارد».
آن بانوی صالحه پاسخ داد:
« فقر بر مردان عیب نیست». و بدین گونه رضایت خود را اعلام کرد.
سرانجام مراسمِ ازدواج برگزار شد.  

ماخذ: گلشن مهر- رسول قلیچ- صفحه: 43 تا 44